طبق معمول همه آن چهارشنبه های یک هفته در میان که این بار 3 هفته در میان شده عازم خانه می شوم . سرراه ساندویچ و روزنامه می خرم.هر چند که خوردن و خواندن هر دو در اتوبوس در حال حرکت حالم را بد می کند اما معده خالی مانده از صبح هم بدتر است.ردیف دوم نشسته ام و صندلی بغل دستم خالی است. 5 دقیقه به حرکت مانده و نیمی از مسافرین هنوز نیامده اند.کیفم را روی صندلی بغلی می گذارم.هر کس که سوار می شود اول نگاهی به کیف می اندازد و بعد راهش را می کشد و می رود عقب اتوبوس.خدا کند کسی اینجا سوار نشود.خانمی اعتراض می کند که صندلی بغل دستش را به آقا فروخته اند.شاگرد راننده می گوید که فعلا جای دیگری بنشیند.سایه اش را حس می کنم که بالای سرم ایستاده .خودم را به آن راه می زنم و روزنامه را باز می کنم.
صدایش را می شنوم که می پرسد اینجا جای کسی است.ناچارم جواب بدهم.
می گویم منتظر دوستم هستم.کلکم نگرفت.گفت تا آمدن دوستم می تواند اینجا بنشیند؟.
با گشاده رویی لبخند میزنم و کیفم را بر می دارم و در دلم غر می زنم.حالا باید تمام راه کیفم را روی پاهایم نگاه دارم. با یک دست روزنامه را باز می کنم و با دست دیگر ساندویچ را از کیسه در می آورم.اتوبوس آرام آرام راه می افتد.
زن گفت دوستتان نیامد؟.زیر لب گفتم حتما در ترافیک گیر کرده است. به شاگرد راننده می گوید که همین جا می نشیند.
با یک دست روزنامه را باز نگه داشته ام و با دست دیگر به سختی ساندویچم را می خورم و مدام مراقبم سس فراوانش روی لباسم نریزد. از توی کیفش کیسه ای را در می آورد .ساندویچ کوکو سیب زمینی است با نان لواش. صفحه ای که باز کرده ام مربوط به تغذیه است.احساس می کنم او هم مطالب روزنامه را دنبال می کند.نمیدانم می توانم صفحه را جابه جا کنم یا نه.پایین صفحه مطلبی در مورد مضرات خوردن سس های چرب و غذاهای سرخ کردنی نوشته است.با یک دست روزنامه را کمی به سمت خودش می کشد.از خیر خواندن روزنامه و خوردن ساندویچ می گذرم .روزنامه را کلا تقدیم اش می کنم وبقیه راه را به جاده و بیابانی که کم کم در تاریکی فرو می رود خیره می شوم.
...................................................................................................
خانم مسن همسایه زنگ زد و گفت می شود برادرم نگاهی به کولرش بیاندازد. گفتم که برادرم برگشته و من تنها هستم و اگر می خواهد زنگ بزنم تعمیرکار سر کوچه بیاید.یادآوری کرد که امروز جمعه است و همه جا تعطیل.
با دختر همسایه بغلی رفتیم پشت بام.می خواستم بند رخت وصل کنم تا حوله ها و ملحفه ها کمی آفتاب بخورند.
هیچ کدام چکش نداشتیم و من گوشت کوب چوبی آورده بودم تا میخ به دیوار بکوبیم.آنقدر که به نظر می رسید کار آسانی نبود.سطح مقطع گوشت کوب بزرگ بود و میخ کوچک.به جای آنکه روی میخ بخورد روی دست من می خورد.
گفتیم حالا که تا این بالا آمده ایم نگاهی هم به کولر همسایه بیاندازیم اما نمی دانستیم درش را چه طور باز کنیم.زنگ زدم از پدرم پرسیدم و با کلی زحمت بازش کردیم. کف کولر پر بود از لجن و گل و لای. هیچ کدام رغبت نمی کردیم دست بزنیم. از توی کانال داد زدیم تا خانم همسایه کلید پمپ آب را بزند.فکر کنم تمام آپارتمان صدای ما را شنیدند.پمپ را زد و هیچ اتفاق خاصی نیافتاد. دختر همسایه گفت برای روکم کنی هم که شده باید این کولر را راه بیاندازیم. پمپ همچنان روشن بود و ما دنبال راه حل که بوی سوختگی سیم بلند شد.فکر کنم پمپ بیچاره کلا سوخت. بعد از اینکه کلی به مهندسی کردن خودمان خندیدیم در کولر را به زحمت بستیم و به خانم همسایه گفتیم کولرش خراب تر از این حرفهاست که ما درستش کنیم. روز بعد از سر کار که برمی گشتم خانم همسایه را دیدم که توی آفتاب لب باغچه نشسته بود و علف های هرز را با دست می کند.گفت تعمیرکار سر کوچه آمده و گفته که پمپ کولر سوخته بوده و برایش عوض کرده .با این حال باز هم از من تشکر کرد.
...................................................................................................
امروز از صبح جلسه داشتیم. از آن جلسه های رسمی و خیلی خشک .آقایی که روبروی من نشسته بود یک لکه گنده چربی روی کتش داشت که هر بار چشمم به آن می افتاد خنده ام می گرفت. نمی دانم چه مرگم بود.اول صبح که مدام عطسه می کردم.بعد سرفه ام گرفت و دست آخر وقتی خمیازه هم اضافه شد خیلی مودبانه قبل از آنکه رسما از جلسه بیرونم کنند مثل بچه آدم سرم را پایین انداختم و بیرون آمدم..در عوض نشستم مین روب بازی کردم. هفته دیگر یک سری مسابقات مین روبی بین بچه های شرکت برگزار می شود که جایزه اش هم دو روز مرخصی است.مدیرمان سرعتش در این بازی زیاد است. درست روزهایی که خیلی کار داریم نمی دانم چرا همه ویر بیکاری می گیرند. این روزها باید انگیزه ام برای پیشرفت خیلی زیاد باشد. قرار است اگر زبانم را طی این دو سه ماه آینده به حد قبولی در مصاحبه برسانم زمستان یک سفراز طرف شرکت برای بازدید از شرکت همکار در لندن بروم.
نمی دانم چرا ککم هم نمی گزد! همچنان ول می گردم و زمان را می کشم.


پ ن : من سوسک ها را دوست دارم!
من سوسک ها را دوست دارم
من سوسک ها را دوست دارم
...................................................................................................
حول و حوش ساعت 9 ماشین شهرداری برای بردن زباله ها می آمد.همان ساعتی که معمولا ما دور میز آشپزخانه جمع شده بودیم و شام می خوردیم.همیشه هم مامان یک دفعه و بی مقدمه می گفت ماشین زباله آمد.بعد همه سکوت می کردیم و گوش می دادیم به صداهایی که از پنجره آشپزخانه شنیده میشد.می دانستیم اشتباه نمی کند. بعد از آن روزی که صبح از خواب بیدار شد و گفت یکی از لوله های داخل دیوار همسایه بغلی ترکیده و تمام شب صدای آب را شنیده و بعد از اینکه هیچ کدام ما هیچ صدایی نشنیدیم و دست آخر دیوار که نم داد حرفش را باور کردیم،هیچ کس روی صداهایی که مامان می شنود شک نمی کند.خلاصه اینکه ماشین شهرداری در 99 درصد مواقع سر شام می آمد و همیشه هم مامان یادش رفته بود زباله ها را پشت در بگذارد.
این بود که بردن زباله نصیب برادرم می شد که طفلکی درست وسط خوردن غذا باید کیسه بدبو را دست می گرفت و غرغر کنان دم در می رفت. یادم نمی آید یک بار هم من این کار را کرده باشم.مثل اینکه بردن زباله در خانه ما جزو وظایف مردانه تعریف شده بود.
حالا در خانه خودم هم هر شب یادم می رود زباله ها را پایین ببرم.درست زمانی که دوش گرفته ام و مسواکم را زده ام و بدنم را حسابی کش و قوس داده ام و آماده پریدن در رختخواب هستم چشمم به کیسه زباله می افتد که گوشه آشپزخانه پوزخند می زند. آن وقت می فهمم چرا همیشه برادرم می گفت مرده شور هر چه زباله را ببرد.
...................................................................................................
مطمئن هستم که کسی تا به حال از سردرد نمرده است.
مگر آنکه مثل دیروز من برای خلاصی از این درد سمجی که مثل نبض ولی با قدرت بیشتر توی مخش می کوبد، توی حمام هوس کند سرش را به کاشی های سفید و براق بکوبد.تصور ردی از خون سرخ و تازه که روی کاشی های دیوار و بعد سرامیک سفید کف راه می گیرد و با آب مخلوط می شود و دست آخر راهی فاضلاب می گردد حالم را بهتر کرد. اما دوش آب گرم فشارم را پایین آورد .
این مزیت را داشت که اگر هیچ وقت آن حالت خلسه و عرفانی و ملکوتی ناشی از دعا و نماز و غیره را درک نکردم و بهش نرسیدم،اما با فشار پایین و این سردرد لعنتی توانستم آن را تجربه کنم.
دلم می خواهد بدانم آن هاله نورانی که می دیدم یکی از فرشتگان مقرب خدا بود که بر سرم نازل شده بود یا اینکه چشم های من آلبالو گیلاس می چید.دست کم باید تکلیفم را با خدا معلوم کنم که بعد از این جنسیت فرشتگانش را مشخص کند.بالاخره عزرائیل هم باید یک حجب و حیایی داشته باشد و هر جایی بر سر آدم نازل نشود. (مگر در قالب براد پیت که قبلا هم گفتم استثناست)
...................................................................................................
دیشب سردرد بدی داشتم. میگرن خوشه ای که از گوشه راست پیشانی شروع می شود و بعد یکی یکی نواحی سر و گردن را کشف می کند.خداییش میگرن بی حیایی است.خوشحالم که پایین تر نمی رود.
دلم آغوش گرم پدرم را می خواست و دستهای مهربانش را که موهایم را نوازش کند و لبهایش را که بوسه های ریز روی پیشانیم بزند.
دیشب دلم می خواست نیمی از عمرم را میدادم و این 260 کیلومتر را در 60 ثانیه طی می کردم.بعد یادم افتاد شاید نیمه عمری برایم باقی نمانده باشد که بخواهم چوب حراجش بزنم.
260 کیلومتر در 60 ثاینه.
این یکی از آرزوهای من است.
دو تا استامینوفن کدئین خوردم و دراز کشیدم با این فکر که شاید وقتی برخواستم این 260 کیلومتر لعنتی عوضی طی شده باشد. اما نصفه شب که از خواب پریدم هنوز توی تخت خودم بودم و 2 متر هم از جایم تکان نخورده بودم.
یادم باشد دفعه دیگر دراز کشیده گریه نکنم.اصلا حس خوبی ندارد.آب دهانم را نمی توانستم درست قورت بدهم و وسط گریه سرفه ام می گرفت.بعد هم که اشک ها از روی گونه سرازیر شدند و راهشان را به زیر گلو کج کردند آنقدر قلقلکم آمد که وسط های های گریه خنده ام گرفت.
خدایا لطفا عزرائیل را یا در قالب براد پیت برای من بفرست یا جوانی آل پاچینو.
...................................................................................................
اگه قهر کردم و گفتم دارم از خونه میرم
بگو نرو
درو وا کردم و گفتم واسه همیشه میرم
بگو نرو
اگه گفتم دیگه دنبالم نیا
گوشه کنار منو نپا
شب تا سحر چشام بیدار
برو تو خواب من نیا
بگو نرو پیشم بمون
دوسِت دارم اینو بدون
نگاهی توی چشمهام کن
منو عاشق فردام کن
یک جوری التماسم کن
با گریه هات کبابم کن
آخه من رفتنی نیستم
بی تو موندنی نیستم
دلم بید و تو مثل باد
ولی لرزیدنی نیستم.


زیبا شیرازی
...................................................................................................
یکی از لامپ های آن لوستر بی ریخت دیوار را باز کردم. اتاق تاریک تر شد. قبل از آنکه پتو را بردارم و مثل هر شب ولو شوم روی کاناپه و کاسه آجیل را جلویم بگذارم، آفلاین هایت را خواندم. چیزهایی در مورد نگرانی برای من و این طور بهتر است و اینها برایم نوشته بودی. چرند بود.فکرش را هم نکردم. در عوض حمام و دستشویی را شستم و کف خانه را دستمال کشیدم.
پتو را برداشتم. فیلم گذاشتم ،پرتقال پوست کندم،تخمه شکستم،سرم را یکبار این طرف گذاشتم و پاهایم را از آن طرف مبل آویزان کردم. یکبار هم سرم را روی زمین گذاشتم و پاهایم را روی مبل.به گمانم باران می آید.بازهم آشغالها مانده اند. باید لباس بپوشم و چهار طبقه پایین بروم. تلفن دو بار پشت هم زنگ می زند. اولی عمه است و دومی خانم همسایه.هیچ کدام را جواب نمی دهم.
صبر می خواهم و آرامش و شادی و نمی دانم از کدام عطاری یا بقالی باید سراغشان را بگیرم.
...................................................................................................
پنج شنبه و جمعه ها برای من همیشه دو حالت دارد.یک هفته اتوبوس و جاده و خانه و گرما و مهربانی و دست آخر دوباره اتوبوس و جاده و دلتنگی و سرما و تنهایی،یک هفته هم خانه و در ودیوار خالی و سکوت و بی کاری و سرما و تنهایی.
خوبیش به این است که در هر دو حالت آخرش همان تنهایی و سرما می ماند.

کلاس رقص ایرانی خیلی خنده دارتر از آن بود که فکرش را می کردم.برای روحیه این روزهای من که عالی است.اشکالش اینجا است که این رقص با ناز و کرشمه ای که یاد می دهند فقط به درد این می خورد که در مهمانی همه بنشینند و فقط تو برقصی ،حالا با مهمانی های ما که همه می ریزند وسط و نیم متر هم جا برایت باقی نمی ماند که دست هایت را تکان بدهی خدا می داند که این زقص به چه کار من می آید. خانم مربی توضیح داد که کل دوره 3 ماه است و بعدش می توانیم رقص های دیگر را یاد بگیریم.مثلا عربی،آذری،لری،اسپانیش و قاسم آبادی.
خدایی من پایه قاسم آبادی اش شدم.
...................................................................................................
عمه می گوید اسم تو را من انتخاب کردم.این را که می گوید مامان اخم می کند و به دماغش چین می اندازد. مامان از عمه خوشش نمی آید. عمه هم از مامان. با این حال هر وقت به هم می رسند کلی خوش و بش میکنند. خلاصه آنکه ظاهر را کاملا حفظ می کنند. عمه دوران جوانیش موهای بلندی داشته.بلند و سیاه و لخت،عین همان شعری که می گوید مادرم زینب خاتون گیس داره قد کمون .
شوهرش عاشق موهای بلند و سیاهش شد.بعد از ازدواج موهایش را کوتاه کرد و دگیر هیچ گاه در طول این 30 سال موهایش را بلند نکرد. شوهرش آن هنوز موقع موهایش نریخته بود. اما همین ریش پروفسوری مسخره را آن زمان هم داشت و تا الان هم حفظش کرده است.
عمه می گوید جوانیش خوش تیپ بود. اما من فکر می کنم آن زمان هم آش دهن سوزی نبوده. پدر بزرگم ظاهرا با ازدواجشان مخالف بوده. پدربزرگم با ازدواج همه دخترهایش مخالفت می کرد و کسی هم گوشش بدهکار نبود.اصلا پدربزرگم با هر گونه تغییری مخالف است. بیخود نیست مغازه اش را از 50 سال پیش تا به حال دست نزده. دست آخر وقتی شهرداری چندین با اخطار فرستاد و تهدید به بستن مغازه اش کرد حاضر شد کف و دیوارش را سنگ کند . اما هر کار کردند زیر بار درست کردن سقف نرفت.هنوز سرت را که بالا بگیری الوارهای کلفت 50 سال پیش را می بینی که خدا می داند کی روی سر همه آوار می شوند.
عمه هم همان ژنتیک پدرش را دارد. یکدنده و لجباز.کلا این دو صفت را همه دخترها و پسرها و بعضی از نوه ها هم دارند. من هم وقتی یکدندگی می کنم پدرم می گوید رگ ابوالحسنی اش گل کرد. ابوالحسن نام جد پدرم است که در یکدندگی و لجبازی شهره همه فامیل بوده. خلاصه عمه هم در تمام این سالها با هر تغییری مخالفت کرده. موهایش را همان مدل 30 سال پیش کوتاه می کند .برنجش را با یک قاشق روغن می پزد جوری که به قول پدرم باید با هر لقمه اش یک لیوان آب خورد. هیچ وقت سرخ کردنی نمی پزد و مخالف سرسخت سس مایونز است. معتقد است که اتوشویی و استخر باعت انتقال ایدز می شود و توضیح 100 باره راه های انتقال ایدز هم کاملا بی فایده است.
عمه همیشه می گوید اسم تو را من از روی شعر شاملو انتخاب کردم.مامان پشت چشمی نازک می کند و در غیابش می گوید عمه ات اصلا تا به حال به عمرش شعر خوانده؟
...................................................................................................
اولین باری که تنهایی مسافرت رفتم 15 سالم بود. اجازه گرفتم با چند نفری از دوستان با توری که مسئولش با پدرم آشنا بود برای نمایشگاه کتاب به تهران بیایم.ساعت 5 صبح جلوی اتوبوس پر بود از پدر مادر های خواب آلود و نگران، مراقب خودتون باشین،از هم جدا نشین،تو راه چیزی نخورین،تو نمایشگاه با کسی حرف نزنین.بلند نخندین،سر ساعت برگردین سوار ماشین بشین. رسیدین زنگ بزنین.
شب به جای ساعت 11 ساعت 2 شب رسیدیم . آن شب معنی قیافه نگران و درهم پدرم و رنگ و روی پریده مادرم را نفهمیدم. یک سال طول کشید تا مامان یادش برود و برای نمایشگاه بعدی اجازه بدهد.باز هم همان سفارش ها و همان نگرانی ها. خجالت می کشیدم از اینکه مامان تا پای اتوبوس می آید. احساس می کردم همه نگاهم می کنند و می گویند این بچه کوچولو را ببین. اصرار داشتم که زودتر بروند.اما مامان و پدرم تا لحظه راه افتادن اتوبوس می ایستادند و مرا نگاه می کردند.
در طول سالهای بعدی مسافرت های زیادی تنهایی رفتم.همیشه حتی در طول یک سال و نیم گذشته که دو هفته ای یکبار راهی خانه می شوم ، موقع برگشتن مامان و پدرم تا پای اتوبوس می آیند و منتظر حرکت آن می مانند و برایم دست تکان می دهند.
دیگر خجالت نمی کشم. هر دو را در آغوش می کشم و زیر نگاه خیره دیگران می بویم و می بوسم.
بار آخر باران می آمد. پدرم و مامان زیر چتر کنار هم ایستاده بودند و مثل همیشه منتظر حرکت اتوبوسی که دختر کوچولویشان را که حالا بزرگ شده از خانه اش دور می کند.
باران می آمد و من کنار پنجره نشسته بودم و آنها کنار هم زیر باران ایستاده بودند وهنوز هم نگاه های نگرانشان مرا دنبال می کرد.
...................................................................................................
برای پیدا کردن کاری نیمه وقت برای بعد از ظهرها دیروز به چند تا آموزشگاه زنگ زدم
بیشترشان برای صبح ها هم کلاس داشتند. تازه اگر فرض بگیریم که مرا می پذیرفتند امکان رفتن برایم نبود
بیشتر جنبه مالی قضیه برایم مهم است. چون تا به حال یک قران هم پس انداز نکرده ام
مدیرم معتقد است من جوان هستم و 8 ساعت کار در روز هم کافی است. توصیه کرد به جای کار نیمه وقت عصرها استخر بروم و کلاس ورزش یا حتی رقص. معتقد است در این سن باید بدن را کاملا آماده نگه داشت و به قول خودش مرتب جیم زد
در لفافه گفت که به نظرش بدن من آمادگی لازم را ندارد و سنم که بالاتر برود هزار و یک عارضه گریبانم را می گیرد
دیروز نزدیک شرکت کلاس رقص ثبت نام کردم. چند تایی دختر در حال آموزش رقص عربی بودند. هر کدام کلی از این زلم زینبوها
به کمر و باسنشان انداخته بودند که با هر لرزش کوچک بدن و کمر تکان می خورد
کلی کار مهم تر برای انجام دادن دارم و آموزش رقص به نظرم مسخره ترین و بی اهمیت ترینشان است
اما مدیرم می گوید باید یاد بگیرم برای شادی جسم و روحم کاری انجام دهم. حتی اگر این کار مانیکور باشد یا های لایت موی سر
برای کسی مثل من که ماهی یکبار هم به زور آرایشگاه می رود باید کار خسته کننده ای باشد
از همه خنده دار تر تمریناتی است که هر هفته باید انجام بدهم و هفته بعدش امتحانش را پس بدهم
خودم را تصور می کنم که با گردن کج جلوی مربی ایستاده ام و می گویم ببخشید خانم من رقص گردن و چشم و ابرو را انجام دادم ولی به خدا مریض بودم فرصت نکردم قر کمر را تمرین کنم
...................................................................................................
خانم پیر طبقه اول همراه پسرش زندگی می کند. پسر معلولیت جسمی دارد .حقوق خوانده و تمام روز را با مادرش جلوی تلویزیون می نشینند. پرده های اتاقشان را کنار می زنند و هر کسی که کلید را به در حیاط می اندازد سر و کله پسر پشت پنجره پیدا می شود.همسایه بغل دستیشان را فقط دو بار دیده ام.زن و شوهر صبح بیرون می روند و ساعت 8-9 شب از صدای ترمز چرخ های پاترول روی سرازیری پارکینگ می فهمم که برگشته اند. خانم پیر طبقه دوم بیشتر روزها خانه نیست . گاهی سر راه برایش نان می خرم.اصرار می کند حتما پول نان را بدهد. می داند من نماز نمی خوانم با این حال برایم جانماز و مهر و تسبیح سوغات مکه هدیه آورده. همسایه بغل دستیش مدیر آپارتمان است. دختر دوساله با نمکی دارد.خانمش دکتر عمومی است و زیاد دوست ندارد با همسایه ها خوش و بش کند. بیشتر شبها از پنجره آشپزخانه اول صدای جیغ دخترشان می آید بعد خانم شروع می کند و دست آخر خود آقای همسایه هوار می کشد. همسایه های طبقه سوم خیلی بی سروصدا هستند. یکیشان خانم مسنی است که تنها زندگی می کند و تمام تراس کوچک آپارتمانش پر از گلدان است.گوش هایش سنگین است و هر بار موقع سلام کردن انقدر داد می زنم که همه همسایه ها صدایم را میشنوند.همسایه دیگر هم آقای مجردی است که بیشتر روزها خانه نیست.طبقه چهارم من تنها هستم.آپارتمان بغلی بیشتر مواقع خالی است.گاهی از صدای کشیده شدن در آهنی می فهمم کسی برای سر زدن آمده است. طبقه بالا دو تا دختر جوان زندگی می کنند که تا به حال ندیدمشان.تنها نشانه حیات در آپارتمان ما صدای تلویزیون و رادیو و نوار است که از پشت در خانه ها شنیده می شود.
...................................................................................................
من در اين شهر بزرگ نشده ام.اين را قبلا ميدانستي.
دوران نوجواني ام از خاطره شلوغي ميدان تجريش و سربالايي احمدآباد و
كوچه پس كوچه هاي بلوار شهرزاد و بازار و گذر لوطي صالح و دربند و
دركه روزهاي جمعه خالي است.زن روزهاي ابري را نميدانم ساكن كجاست.
دور يا نزديك زياد فرقي نمي كند.گاهي حس مي كنم كافي است دستم را
دراز كنم تا از ميان اين كلمات و خطوط همه زنان روزهاي ابري را لمس
كنم.زناني با دغدغه هاي غريب و گرفتار در روزمرگي هاي زندگي
زنان تنها
چه فرقي مي كند كه اين دغدغه غريب يا واقعيت ملموس زندگي مرد سيبيلو
باشد يا بي سبيل،گلدان شمعداني باشد يا ياس سفيد‏بند رخت باشد يا ظرف نشسته‏‏‏ .
دلم اين روزها كمي تعلق مي خواهد.احساس بي هويتي مي كنم.
كاش ميشد راه مي افتاديم و خاطرات زنان روزهاي ابري را در اين شهر جستجو مي كرديم.
آن وقت شايد كمي به اين شهر و آدمها و خيابان هايش تعلق خاطر پيدا مي كردم.
ميداني بستني شكلاتي يا توت فرنگي‏‏ ‏‏,شيركاكائو يا قهوه ,خانه من يا خانه تو, گودو يا ژانتي ,
بازار تجريش يا كتابفروشي هاي انقلاب هيچ فرقي نميكند.
زنان روزهاي ابري را ميتوان در همه جا جستجو كرد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه