چرا انقدر خسته ام ؟
اینکه شبها 8 ساعت میخوابم ولی صبح هنوز باید با لیفتراک از توی تخت بیرون ام بیاورند آیا به آلودگی هوا و کبود اکسیژن ربط دارد؟
...................................................................................................
عمه بزرگه عادت دارد ظهر جمعه نزدیک های ساعت 1 زنگ میزند که ناهار پاشو بیا اینجا ، آن موقعِ ظهر جمعه یا من خیلی با حوصله بوده ام و از صبحی پاشده ام توی آشپزخانه برای خودم پلکیده ام که نتیجه اش معده خالی و قابلمه غذای خوشمزه روی گاز و بشقاب و کاسه ماست و سالاد روی میز است یا آنقدر بی حوصله بوده ام که تا لنگ ظهر خوابیدم و تازه با موهای ژولیده پولیده خودم را از تخت کشیده ام بیرون و پتو و بالشت ام را کشیده ام تا جلوی تلویزیون و از آنجا ادامه ولویی های روز جمعه را پای بساط فیلم و تخمه ادامه داده ام که در هر دو حالت حتی حضور برد پیت در خانه عمه هم آنقدر وسوسه کننده نیست که از خانه بیرون بزنم ...
بعد خوب من حوصله ندارم این پاراگراف بالا را هر بار توضیح بدهم و خدا پدر تکنولوژی را بیامرزد که شماره تلفن تماس گیرنده را می توانم ببینم و راهم را بکشم بروم دنبال کارم و تلفن هی زنگ بخورد و زنگ بخورد و بعد قطع شود.
اما عمه ارا کی است و با ارا کی جماعت در افتادن یک عواقبی دارد که من هر چه بگویم تا پیه اش به تنت نخورد درک اش نمیکنی ...
جمعه داستان پارگراف بالا برای بار اِن + یک ام اتفاق افتاد ، آن موقع بوی سبزی پلو آشپزخانه ام را برداشته بود ، ماهی ها را سرخ کرده بودم با کوکو و ترشی و ...
تلفن را جواب ندادم و رفتم پی کار خودم ...
دیروز سر کار دو بار خطی که من همیشه جواب میدهم زنگ خورد و هر دو بار من هر چی الو الو گفتم کسی جوابی نداد ، یک بار هم وقتی از پشت میز بلند شده بودم تلفن زنگ خورد و همکارم برداشت و باز هر چی الو الو گفت کسی جواب نداد ...
امروز مامان زنگ زد گفت عمه زنگ زده گفته که هر چی به رکسی زنگ میزنم تا صدای منو میشنوه قطع میکنه ، بعد عمو زنگ زد که رکسی کجایی و عمه ات میگه تلفن قطع میکنی ، بعد زن عمو کوچیکه زنگ زد که آره عمه گفته که رکسی تا صدای منو میشنوه قطع میکنه ...
بعد من دو تا شاخ روی سرم درآمده بود که کی و کجا و اینا ... و تصمیم گرفتم قبل از اینکه خواجه حافظ هم در مزمت پیچاندن عمه غزل بسراید یک زنگ به عمه بزنم ببینم جریان چیه، و نتیجه اینکه عمه گفت آره من چند بار بهت زنگ زدم و هر چی الو الو کردم جواب ندادی و بعد عصرش فهمیدم تلفن خرابه بردم دادم درستش کردن ...
یکی بیاد این چاقو رو از دست من بگیره تا خودمو نکشتم ...
...................................................................................................
هم نام

بچه که بودم نه اینکه از اسمم خوشم نیاد ها ... نه ... ولی خیلی دوستش هم نداشتم ، دلم میخواست مثل اسم همبازی ام کوتاه و خوش آهنگ باشد ، مثل سا را ...
در سال های مدرسه یک عالمه مریم داشتیم ، یک عالمه فا طمه و ز هرا ، دو سه تا بها ره ، یکی دو تا شهر زاد ، از هر اسمی حداقل دو نفر بود ، هیچ کس همنام من نبود ...
بعد 16-17 سال پیش بود انگار ، آن موقع فامیل مان هنوز خیلی ایش پیشی و اَه و اوهی نشده بودند ، مثل حالا اصرار نداشتند که از ناف تهرون در آمده اند ، گاهی عاشورا می رفتیم ده محل تولد پدربزرگ پدری ام ، یک فامیل های دوری آنجا بودند و آن سال یادم هست که توی حیاط ، که دست راستش طویله بود و دست چپ اش دستشویی که همیشه بوی بدی می داد و تازه درش هم یک تخته شکسته نصف شده بود و ما اسمش را گذاشته بودیم دستشوییِ آن ورش پیدا ، ایستاده بودیم و یک خانمی که به گمانم دخترِ دختر عموی پدرم بود چادرش را بسته بود دور کمرش و داشت محتویات دیگ را هم میزد و از دری که همیشه خدا باز بود یک دسته بچه ریخت توی حیاط و پشت سرش هم دو تا مرد که گوسفندی را کشان کشان می آوردند و مامان حواسش رفت پی کا وه که آن دور و بر نباشد و سر بریدن گوسفند را نبیند و من حواس ام رفت به دختر بچه 4-5 ساله ای که بدو بدو آمد و خودش را چسباند به دامن زن و خیره شد به من ، با لپ های سرخ ، موهای فرفری روشن ، چکمه کوتاه پلاستیکی آبی پوشیده بود روی شلوار گرمکن قرمز و آب دماغ اش دو بند انگشت آویزان بود ، زن در دیگ را بست ، با پر چادرش دماغ بچه را گرفت و به مامان گفت : با اجازه تون اسم دخترِ شما رو گذاشتیم روش ...

...................................................................................................
گوشه صندلی عقب پیکان درب و داغونی که از درز در و پنجره و شیشه و کف اش باد سرد به داخل می وزد خودم را مچاله کرده ام و چرت میزنم ، سرم را تکیه داده ام به شیشه و با هر تکان ماشین که از روی چاله چوله های آسفالت خیابان رد می شود گونه ام میخورد به شیشه و سردی اش چرت ام را پاره میکند ...

بحث میان راننده و پسر جوانی که جلو نشسته از ترافیک و آلودگی هوا میرسد به غزه ، چه طورش را نمیدانم چون گفتگویشان را نصفه نیمه گوش میدهم ...
راننده لهجه ای دارد بین لری کمی تا قسمتی ارا کی یا شاید هم همد انی متمایل به شیر ازی ... و بحث میرسد به موشک های حما س و آقای راننده توضیح میدهد که ...
راننده : این موشکانو فرک کِردی چه طو میسازِن ؟ بعضیاشون 9 مِرتی ان ، بعضیاشون 12 مِرتی ، همین لوله آلومِنومی های خودمون رو ور میدارن ایی طو میپیچن به هم ( اینجا فرمان ماشین را ول میکند و با دست نشان میدهد که لوله آلومینیومی را چه طور می پیچن ) بعد توش باروت میریزن و یک ماسماسکی میچپونن درش ... بعد از این جا میزنن 500 مِرت اون ور تر میخوره زِمین ... یک پِقی میکنه و گرت و خاک میره هوا ، از شانس یکی هم او ورا باشه یک سنگی کلوخی میخوره تو سرش و زخمی میشه ... همین
...................................................................................................
بعد از 4 روز تعطیلی با چشم های قرمز و صدای گرفته و دماغ آویزان وارد شرکت می شوم ، این چهارمین یا پنجمین سرماخوردگی جدی من از شروع پاییز است ، آقای همکار ، با 75 سال سن و بزنم به تخته در این 5 سالی که من اینجا هستم سه بار هم سرما نخورده است ، با دستانش حجمی به اندازه یک متر ونیم در یک متر ونیم در هوا رسم می کند و میگوید شما با این هیکل چرا انقدر سرما میخورین ؟
کیفم را می اندازم روی میز و میگویم همه اش پفه
بعد یاد آن جک بیمزه ای می افتم که عمویم حداقل 14963 بار برایم تعریف کرده که از یک روسی می پرسن چرا ته همه فامیلی های شما پوف داره ؟ مثل استالین ...
...................................................................................................
* مسیر خانه تا اداره را که در روزهای غیر تعطیل بین 35تا 45 دقیقه طول میکشد امروز 7 دقیقه ای طی کردم ، روبروی ایستگاه مترو مصلی قبل از خروجی آفریقا تابلوی بزرگی نصب شده ، با این مضمون

همایش جهانی شیرخواران حسینی
همزمان در ایران و 30 کشور بزرگ جهان

به شدت کنجکاوم ببینم در این همایش کدام شیرخوار قرار است سخنرانی کند ؟

** بچه که بودم یعنی وای به حالم اگر کاری خلاف میل مامان انجام میدادم ، سخت گیر بود ، خیلی ... نتیجه اش اینکه الان توی فک و فامیل و در و همسایه و دوست و آشنا همه معتقدند که شهره خانم خیلی بچه های خوبی تربیت کرده ، اما خبر ندارند که این رکسی در حضور مامانش با آن رکسی در زمان غیبت مامانش تومنی 4 هزار تومان فرق دارد ، اما حالا چنان به دل کیانا راه میرود و هر سازی که میزند با آن میرقصد و تازه نیاید لحظه ای که عمویم یا خانم اش یک تشری هم به بچه شان بروند که مامان همان لحظه چنان طرفداری کیانا را می کند که هر چه عمویم ریسیده پنبه میشود ، دیشب فهمیدم که نیم بیشتر این حرص خوردن های من از دست کارهای کیانا به خاطر حسادت است ، مامان از سر کار که می آمد خسته بود ، لباس اش را در نیاورده می رفت پای گاز تا شام بپزد و ناهار فردا ، بعدش هم دستی به خانه بکشد ، بعد 10 نشده جلوی تلویزیون خوابش می برد ، من از آن روزها خاطره بدو بدو با مامان توی خانه و کله کشتی گرفتن و خندیدن و اینها را ندارم ...
...................................................................................................
تلاش میکنم که چیزی بنویسم تا این پست آخرم برود پایین و هی این کاربن لابه لای روزهایم به چشم ام نیاید ...

از مهمانی کوچکی که برای تولد دوستی راه انداخته بودیم برمیگشتیم ، گفتم به نظرت آدم بره تو یک شهر کوچیک کافی شاپ بزنه کارش میگیره ؟ آن لحظه تنها شهری که به ذهنم آمد رشت بود ، گفتم مثل رشت ، یک کافی شاپ کوچک با دیوارهای چوبی و میز و صندلی های گرد از چوب قهوه ای سوخته و پنکه سقفی و ... گفتم : اگر میشد میرفتم
گفت : الان کله ات گرمه ... سه روز که پشت هم بارون بیاد فرار میکنی ...
ولی من هنوز ته ذهنم اون کافی شاپ توی رشت رو نگه داشتم ، شاید یک وقتی ...

از یک ماه پیش برنامه ریختیم که این تعطیلات را با چند نفری از دوستان برویم قشم ، نشد ، بلیط هواپیما گیرمان نیامد چون تعداد پرواز های قشم و بندرعباس نسبت به سالهای قبل خیلی کمتر شده ، بعد خواستیم برویم کیش که هم بلیط بود هم هتل ولی زنگ زدم گفت پلاژ و موسیقی و پارک دلفین ها و ... تعطیل است ، بعد خواستیم بریم شمال ... بعد خواستیم بریم بوشهر ... خلاصه که مثل همیشه که به حرف دور دنیا را میگردیم به حرف دور ایران را گشتیم و آخرش فردا به همراه خانواده میرویم دو روزی را مهمان دماوند باشیم ...
پ ن : چون چند دقیقه بعد از هوا رفتن این پست سه نفر به اینکه مثال ام از شهر کوچیک رشت بوده اعتراض داشتند اصلاح میکنم که آن لحظه که به کافه ام فکر میکردم یک شهر کوچک مه آلود گاهی بارانی گاهی ابری گاهی آفتابی مد نظرم بود و رشت خودش پرید وسط ذهن من ... و گرنه که در آخرین سفر به رشت که همین یک سال پیش بود به چشم خویشتن دیدم که رشت آن شهر کوچک کافه من نیست ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه