don’t know how you feel about it, but you were female in your last earthly incarnation

You were born somewhere in the territory of modern Jugoslavia around the year 1500.
Your profession was that of a dramatist, director, musician or bard.
--------------------------------------------------------------------------------
Your brief psychological profile in your past life:
You were a sane, practical person, a materialist with no spiritual consciousness. Your simple wisdom helped the weaker and the poor.
--------------------------------------------------------------------------------
The lesson that your last past life brought to your present incarnation:
Your lesson is to conquer jealousy and anger in yourself and then in those who will select you as their guide. You should understand that these weaknesses are caused by fear and self-regret.
در زندگي گذشته من اينگونه بوده امّّّّّّّ
...................................................................................................
يكي از كارهايي كه از انجامش لذت ميبرم ، شكستن قند است،
اوايل زياد وارد نبودم، نميدونستم كله قند را كجاي سنگ بزارم و چه جوري ضربه بزنم
كه خورد بشه،فكر ميكردم هر چي محكمتر بزنم سريعتر خورد ميشه ، و تقريبا يك چهارم
كله قند تبديل به خاك ميشد، هميشه مراقب بودم كه انگشتم له نشه .
حالا ياد گرقتم كه چه جوري ضربه بزنم ، فهميدم شدت ضربه مهم نيست ، بلكه مكان
فرود آمدن ضربه مهمه !!!! اگر درست ضربه بزني كله قند بزرگ و سفت درست
دو نيمه ميشه ، و بعد هر نيمه نصف ميشه و .........
زمان قند خورد كردن كلي چيزهاي خوب مياد توي ذهنم ، گاهي انقدر حواسم پرت ميشه
كه ديگه به سنگ نگاه نميكنم و ......
بعضي از آدمها هم خوب بلدن ضربه بزنن ، درست و بجا ، يه ضربه عميق و كاري بدون
خونريزي ، ولي با دردي كه مدت طولاني توي بدنت ميمونه ،
ولي خوب ، آدمها به طرز باور نكردني ترميم پذيرن ، اگر غير از اين بود زندگي بي معني ميشد.
...................................................................................................
اگر از اول بهش ميگفتم در مورد اين موضوع چيزي نميدونم ، ديگه لازم نبود
تا آخر شب مثل بز اخفش سرمو تكون بدم و تاييد كنم!!!!!!!!
2 ارديبهشت تولد برادرم بود، به خاطر تقارن با محرم براش شب جمعه مهموني گرفتم،
يك سري دوستهاي خودشو دعوت كردم با تعدادي از دوستان خودم ، مجلس خوبي بود ،
يكي ار بچه ها دوربين فيلمبرداري آورده بود، ميگفت شايد ديگه فرصتي پيش نياد كه
همه دور هم جمع بشيم، برامون يادگاري ميشه ، از صبح همه براي تشكر زنگ ميزدن
و در آخر صحبتشون تاكيد داشتن كه تورو خدا فيلمو دست كسي ندين براتون cd كنه!!!!
يا دست آدم غريبه نيوفته .
بعد فكر كردم چقدر برامون راحته كه به حريم ديگران تجاوز
كنيم، از اعتماد ديگران استفاده كنيم و يه فيلم خانوادگي رو پخش كنيم ، با تلفن هاي
بي موقع آرامش خونه افراد رو هم بزنيم ، پسورد ايمل يا سايتهاي مختلف رو
عوض كنيم و بعد ذوق كنيم كه آره بابا ، هكرم!!!راحت جلوي مردمو توي خيابون بگيريم ،
ماشيناشونو بگرديم ، با اتهامهاي واهي روانه زندانشون كنيم و خانواده ها شونو در رنج
و ناراحتي باقي بزاريم.
چقدر راحته..... و چقدر امنيت در كشور ما مفهوم داره!!!!
...................................................................................................
ميدونين همه چيز از يك وسوسه كوچيك شروع شد، داشتم توي حمام مسواك ميزدم،
صداي آواز خوندن برادرم از توي دستشويي ميومد ، دچار حس نوستالژيك آواز بر
سر توالت خوندن شده بود، يك لحظه سرمو بالا گرفتم و چشمم افتاد به پنجره كوچيكي
كه بين حمام و دستشويي هست، و درست همون لحظه اون حس مردم آزاريم گل كرد،
معمولا هر چند وقت يك بار اين اتفاق ميفته !!! يه ليوان آب يخ برداشتم و از اون بالا
ريختم روي سرش (دستم به پنجره نميرسه ، آب ها رو پرت كردم!!!) و باور كنين كه
تا به حال انقدر كيف نكرده بودم ، يكدفعه سكوت همه جارو گرفت و بعد.....
من به مدت 3 ساعت توي اتاق حبس بودم و برادرم با يه پارچ آب پشت در منتظر بود
كه بيام بيرون ، تا مامان اومد و پادرميوني كرد و قرار شد كه اونم در همون حالت منو
غافلگير كنه و از همون زمان رسما جنگ آغاز شد ، زماني كار به جايي رسيد كه
روزهاي متوالي در بودن همديگه كسي پاشو توي دستشويي نميگذاشت ، آخر امر كه كار
به ناراحتي كليه و مجاري ادرار و از اين حرفها كشيد و چند بار هم مامان و پدرم اشتباهي
قرباني اين جنگ شدن ، رسما يه تعهد نامه صلح امضا كرديم و قرار شد ديگه آب پاشيدنو
بزاريم كنار، همه چيز خيلي خوب پيش ميرفت تا اينكه ديشب داشتم مسواك ميزدم كه سرمو
گرفتم بالا و ...........
پ.ن: باور كنين قصد بدي نداشتم، فقط يه چند روزيه دچار يه حالت خاصي شدم كه همراه با
سر درد شديده!! فكر كنم يه چيزي توي مايه هاي ويروس سارسه ولي ژنش جهش پيدا كرده!!!!!

پ ن : 10000 تومان غرامت جنگي برام بريدن ، ولي ترجيح ميدم تا آخر عمر توي اتاق
زنداني باشم و اين پولو ندم!!!!!! مگه پول علف خرسه!!!!!
...................................................................................................
به برادرم گفتم سرم درد ميكنه!
گفت چه جور دردي؟ گفتم از پشت گردنم شروع ميشه بعد مياد پشت گوشهام ،
بعد دور چشمهام و پيشوني و آخرشم از سرم خارج ميشه!!!
گقت : برو خدا رو شكر كن از نوك پاهات شروع نميشه!! چون تا ميخواست اين مسيرو
طي كنه و از سرت خارج بشه از درد ميمردي!!!!!
...................................................................................................
از نرده ها پايينو نگاه كردم،
گقت: چي ميبيني؟
گفتم:لجن ، گل و لاي ، آشغال كه اومده كنار ساحل!!
گفت :‌نه بيشتر دقت كن
گفتم: خوب ...يه ماهيه مرده !!
گفت: اه اصلا حس زيبايي شناسي نداري!!!
حالا كه داري لطف ميكني، قدرت قضاوت هم بده
خدايا به من قدرت تشخيص بده!!!
...................................................................................................
# صورتش دقيقا مثل وضعيت آسمون قبل از توفان بود، درهم با ابرهاي تيره!!
حدس زدم اتفاقي افتاده ولي نميدونستم قضيه چيه، تا بعد از شام كه اومد تو اتاق
و خيلي آروم گغت:ميدوني امروز توي كمدت چي پيدا كردم؟ بي حوصله گفتم:سيگار ؟؟؟
و يكدفعه ابرها به هم خوردن و توفان وزيدن گرفت و صداي رعد تمام اتاقو پر كرد...
نهههههههههه....... بايدم ندوني .....7 جفت جوراب كثيف......و بعد جوراب هاي بيچاره
مثل سند جنايت آمريكا در هوا تكون داده شدند !!!
قبول دارم كه واقعا بوي بدي ميدادن!!! ولي خوب خنده ام گرقته بود و هر كاري ميكردم نميتونستم
خودمو كنترل كنم، مامان فقط گفت هر چي بزرگتر ميشين گندتر ميشين!!! و رفت
ولي تركشش داداشمو گرفت، اتاق اونم زيرو رو شد، نميدونم از توي اتاق اون چي پيدا شد.
امروز بعد از چند روز صبح تا ساعت 10 خوابيدم، خيلي مزه داد. خستگي بدنم از بين رفت.

# دو شب تا صبح بارون اومد و صداي رعد و برق انقدر زياد بود كه دزدگير ماشينها فعال ميشد،
من هر دو شب تا ساعت 5 بيدار بودم، يه پتو به خودم ميپيچيدم و توي پذيرايي روي مبل
مچاله ميشدم و به صداي برخورد قطرات بارون روي سقف و كانال كولر گوش ميدادم ،
راستش يه كم هم ترسيده بودم ، دلم ميخواست برم پيش پدرم ولي روم نشد، اتاق يك لحظه
روشن ميشد و بعد صداي رعد تمام فضا رو پر ميكرد، يك كم دچار اوهام هم شده بودم،
سايه هايي روي ديوار ميديدم كه بعد معلوم شد سايه خودمه!!!!
نميدونم چرا ياد يه كارتون افتادم كه توي بچگي ديدم، همون كه سگه و گربه باهم توي اتاق زير
شيرووني بودن و رعد وبرق ميزد، به هم گفتن بيا با هم بلرزيم، بعد شروع كردن با هم لرزيدن.
آهايي كسي نبود بياد با هم بلرزيم؟؟؟؟؟
...................................................................................................
مي خواهم بگويم
كلمات در ذهنم شناورند،
ولي دهانم به سخن گفتن
باز نميشود،
مهر بر لب زده ، خاموش
تورا نظاره ميكنم،
لبهايم ميجنبند،
ولي آوايي شنيده نميشود،
گنگ
گوشها را تيز ميكنم
باز هم آوايي شنيده نميشود
تو منتظري و من خاموش
چون كودكي لجباز
لبها را بر هم فشار ميدهم
نه ، نه
نميگويم،
آنچه را تو ميخواهي
نميگويم.
...................................................................................................
دستهامو مشت كردم و به پهلوهام فشار دادم، يك قدم به جلو برداشتم ونيم خيز شدم،
اما يك دفعه تمام شجاعتم از بين رفت ، پاهام سست شده بود و ميلرزيد،به آرومي
يك قدم به جلو برداشتم و به پايين نگاه كردم، از پايين به نظرم زياد بلند نميومد
ولي از اينجا چقدر آب تيره و عميق بود ، موج هاي كوچكي روي آب ميرفصيد و
با نجوا منو به پريدن دعوت ميكرد، اگر اين بار نميپريدم ترس براي هميشه با من ميوند،
ولي پاهام مثل سنگ شده بود ، اصلا نميتونستم جلوتر برم،
و بعد ..... براي يك لحظه كوتاه ، به اندازه دو بار پلك بر هم زدن، احساس سبكي
كردم و سپس صداي برخورد جسمي با آب توي گوشم پيچيد و آب به شدت توي بينيم رفت،
در حالي كه پايين ميرفتم صداي آب توي گوشم ميپيچيد ، درست مثل هياهوي باد ، يك لحظه
كوتاه ساكن شدم و بعد به آرامي بالا آمدم ، سرمو بالا آوردم و با قدرت نفس كشيدم ،
چند بار پشت سر هم ، چشم ها و بينيم ميسوخت ولي خوشحال بود م كه روي آب هستم،
به آرومي خودمو به لبه استخر رسوندم ، دوستم گفت ديدي تونستي!!!!
ولي من نتونسته بودم ، يك نفر هلم داد.............
...................................................................................................
خامش منشين خداي را
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم،
از عشق
چيزي بگوي
# هماد گما ن نميکنم که بتواني به من کمک کني.پس از تحقيقات فراوان معلوم شد که بخت ما
از اول کفش نداشت!!! آقا ما هيچ خصومتي با دوستان محترم شريفي نداشته و نداريم!!
مخصوصا آنهايي که قول ميدن بعد عمل نميکنن!!! وآنهايي كه در مواقع نياز
دست كمك ما را ميفشارند و ....
ولي آخه خودتون قضاوت کنين اين دستور غذا بود يا معادله ديفرانسيل؟؟؟؟؟

# من آخر نفهميدم فوتبال حساسه يا داداشم به فوتبال حساسه!!!

# آنكه ميگويد دوستت ميدارم
خنياگر غمگيني است
كه آوازش را از دست داده است،
اي كاش عشق را سخن گفتن بود،

آنكه ميگويد دوستت ميدارم
دل اندوهگين احمقي است كه ......
اي كاش دهان را مجال لگام زدن بود،
اي كاش......
...................................................................................................
# توي فضاي نيمه تاريك اتاق از خواب پريدم، از بيرون صداي حرف
ميومد، همونجوري خواب آلود رقتم توي آشپزخونه ،
گفتم: مامان بزرگ خواب ديدم دارم وارد يه باغ بزرگ ميشم ، ولي پشت در
كفشهامو در آوردم !!
گفت :‌مادر جون باغ و سبزه كه نشونه خوبيه!!
گفتم‌: آخه موقع برگشتن هر چي گشتم كفشهامو پيدا نكردم!!
اين بار اخمهاش رفت به هم و گفت خيره مادرجون!!خيره!!
وقتي رفتم كه مسواك بزنم شنيدم به مامانم ميگفت مادر كفش بخت و اقباله!!
صد دفعه گفتم واسه اين بچه اسفند دود كن!!!!!

پ.ن : كسي كفش گمشده منو نديده؟؟؟؟؟؟؟


# پسر عمه اي دارم كه امسال از دانشگاه شريف فارغ التحصيل ميشه ، چند روزي عيد
مهمان ما بود،يك شب شام مهمان غريبه داشتيم ، سر ميز چون شلوغ بود از من خواست براش
غذا بكشم،ازش پرسيدم چي ميخوري؟ گفت: 30 درصد فسنجون ، 25 درصد مرغ و نصف يك پنجم
لازانيا!!!!!!! آخه حق داشتم بشقابو بكوبم توي سرش؟؟؟؟؟
...................................................................................................
# هيچ وقت سعي نكنين به ساز كسي برقصين،چون ممكنه يكدفعه
يه آهنگي بزنه كه به گوشتون آشنا نباشه!!!

# قبل از نشستن پاي كامپيوتر مطمئن بشين كه زير غذا خاموشه!!!
...................................................................................................
معتقدم كه وابستگي عاطفي والدين و فرزندان نبايد به معناي نفي آزادي هاي فردي و اجتماعي
هر دو طرف باشه ، كه متاسفانه در اكثرمواقع اين اتفاق ميوفته!!در بيشتر موارد اون عاملي
كه باعث اختلاف ميشه ، علاقه و محبت كنترل نشده و بيش از اندازه است،و اين تصور كه من
به خاطر تو از خيلي چيزها گذشته ام ( جواني ، زيبايي،درس،كار، تفريح و ...)و حالا تو
هم و ظيفه داري همين كارو بكني!!!!يا اينكه من به خاطر شما زحمت ميكشم!!و شما هم
بايد به حرفهاي من گوش بدين!!! در اينكه هر كسي در هر سني وظيفه داره احترام پدر
و مادرشو نگه داره،و هيچ وقت فراموش نكنه كه وجودش از اونهاست، هيچ شكي نيست،
ولي والدين هم بايد قبول كنن كه فرزندانشون در هر مرحلهء سني دچار يكسري تغييرات
روحي و فكري و حتي جسمي ميشن كه نتيجه آن تغيير در عادات اخلاقي و رفتاري و
تفكر و ديد آنها به زندگي است ، در اين زمان فرزندان دلشون ميخواد استقلال بيشتري
داشته باشن، بعضيا يواش يواش شروع به كندن ميكنن، و پدر و مادرشون به تدريج به
اين جدايي عادت ميكنن، بعضيا يكدفعه اين كا رو ميكنن و زمينه اختلافها آماده ميشه،
در بين دوستان خودم و فاميل وكساني كه با من آشنا هستن، تقريبا 95 درصد بر سر
تصميم گيري با والدينشون اختلاف دارن، و جالب تر اينكه تعداد زيادي از اونها ازدواج
كردن و مستقل زندگي ميكنن ، اما والدينشون احساس ميكنن كه هنوز اجازه دارن
به جاي اونها حرف بزنن و تصميم بگيرن.
به نظر من هر آدمي مثل يك ديگ زودپز ميمونه!!اگربيش از اندازه پرش كنيم
يا بايد مرتب سوپاپ اطمينانشو چك كنيم!!!و اجازه بديم هواي اشباع شده خارج بشه
و يا اينكه هر لحظه منتظر انفجار باشيم!!!
...................................................................................................
آدم تا يك غول مهربون داره غم نداره!!!
...................................................................................................
يكي به دادم برسه،همه كامنت هام از بين رفت!!!!!!
ميخواستم ابروشو بردارم،زدم چشمشو كور كردم،
لينكها درست شد، ولي نوشته ها چرا ريز شدن؟؟؟؟!!!!!!
...................................................................................................
بازم يادم رفت سبزه گره بزنم!!!!!
...................................................................................................
هيچ چيز تكرار نميشود،
و عمر به پايان ميرسد،
پروانه
بر شكوفه اي نشست
و رود
به دريا پيوست.
يك چيزي رفته بود توي چشمم، شايد يه ذره كوچيك خس و خاشاك يا
يك مژه برگشته، يك لحظه متوجه شدم كه جلوي آيينه ايستادم و دارم توي چششمم
فوت ميكنم،
يادم نيست، كي ميگفت كار بيهوده كردن از پر كردن است ؟؟؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه