وقتی رنگ غالب محیط خاکستری و سیاه باشد صبح های زود زمستانی خیلی بی ریخت می شوند.
دکتر می پرسد حامله که نیستی، هوس می کنم سربه سرش بزارم، می خواهم بگویم چرا 5 ماهه و چشم هایم برق بزند و دستم را بگذارم روی شکمم، کاری که بیشتر زن های حامله ناخودآگاه انجام می دهند.
پنبه را روی جای تزریق می مالد و می گوید منتظر باشم تا نوبتم بشود. رگهایم مثل جویباری آبی رنگ از زیر پوست پیدا هستند. پنبه را آرام بر می دارم اندکی خون سرخ بیرون می زند. پنبه را باید بیاندازم در سطل سربی. اینجا همه چیز اشعه دارد. به در و دیوار علامت خطر زده اند، ورود و کودکان و زنان باردار ممنوع است. حالا من هم آلوده هستم.
قلب دومم هیچ مشکلی ندارد.قلب اول را بی خیالش شده ام. گذاشته ام برای خودش بزند ببینم کی خسته می شود.
تازه می فهمم چرا زن ها انقدر به نوزادشان وابسته می شوند. چون تنها موجودی است که تا یک زمانی وابستگی کامل به مادر دارد.
فقط اشکالش اینجاست که بیشتر زن ها یادشان می رود این وابستگی زمان دارد و رفته رفته باید کم رنگ شود.
...................................................................................................
ابتدای صفحه