دنبال یک دخمه می گردم. یک دخمه نرم و گرم و تاریک و کوچک به اندازه ای که بتوانم درونش به پهلو دراز بکشم و پاهایم را توی شکم جمع کنم. دخمه ام باید جایی باشد که هیچ کس چشمش به آن نیوفتد و به ذهن هیچ کس هم خطور نکند . دخمه ام باید جایی باشد آن بالا ها ،جایی که من همه را از روزنه باریکی ببینم .
دلم می خواهد ببینم که دنبالم می گردند. هراس آدم ها را ببینم و نگرانی شان را ، اشک ها و شاید خنده هایشان را . می خواهم ببینم چقدر طاقت می آورند و کی مایوس می شوند و چقدر طول می کشد که فراموش کنند. بعد شاید تصمیم گرفتم دیگر از آن بالا پایین نیایم.

می دانی فهمیده ام که تنهایی من هیچ ربطی به حضور آدم ها ندارد. وقتی همه هستند به همان اندازه وقتی که هیچ کس نیست تنها هستم.تنها و دلتنگ و خسته.

یک چیز دیگر را فهمیده ام. با غریبه ها راحت تر حرف میزنم. جلوی خودم را نگیرم یک دفعه دیدی همه آن چیزهایی را که ذهنم را مشغول کرده می ریزم وسط دایره .بی هراس و خجالت.
...................................................................................................
ابتدای صفحه