6 قدم، 6 قدم مستقیم بدون آنکه به مبل و میز و گلدان و صندلی و رخت آویز و شوفاژ و عسلی برخورد کنم و این 6 قدم را مدام رفتم و برگشتم ،57 بار و بعدش دیگر شماره اش از دستم خارج شد تا آن موقع که دیوارها شروع کردند به چرخیدن و سقف هی پایین آمد و پایین تر درست تا روی سینه ام. سنگین بود،خیلی سنگین.

خیلی دلم می خواهد بدانم چند درصد از زن و شوهرهایی که دور و برم می شناسم یک زمانی از انتخابشان ، از زندگی مشترکشان، از شریک زندگی شان خسته شده اند. خیلی دلم می خواهد بدانم چند درصد صداقت اعترافش را دارند و چند درصد به جدایی فکر کرده اند.

صرف زندگی مشترک:
عادت می کنم، عادت می کنی،عادت می کند. عادت می کنیم،عادت میکنید، عادت می کنند.

گیر داده ام به زندگی آدم ها، به نظرم یک جای کار همیشه می لنگد. شاید هم بیشتر از یک جا

من مهمانی شب یلدا نمی روم. تحمل 70 نفر مهمان را ندارم. 70 جفت چشم،70 جفت گوش و 70 دهان. من تحملش را ندارم. یکی این را به مامان بگوید.

می خواهم تمرین کنم و یاد بگیرم که گاهی هم بگویم نه.

...................................................................................................
ابتدای صفحه