واقعیت این است که آن چیزی که این روزها خیلی آزارم می دهد نه تنهایی است نه دوست داشتن و نه حضور شخصی خاص.
مشکل وقتی است که زنگ می زنم خانه و می فهمم که مامان و پدرم روز جمعه ای حوصله شان نیامده ناهار بخورند چون نه من هستم و نه برادرم و مامان می گوید سر میز خیلی سوت و کور است. آن وقت دیگر دست خودم نیست که گوشی را قطع می کنم و بقیه روز را عین سرگشته ها راه می روم و گریه می کنم و مدام خودم را سرزنش می کنم که بچه خوبی برایشان نیستم و ای کاش شیوه دیگری برای زندگی انتخاب می کردم.
حالا فرضا که من بیایم و توضیح بدهم و قسم بخورم و آیه بیاورم که بابا مطالب پست 30 نوامبر هیچ ربطی به هم نداشتند. یعنی هر چه بگویم که اصلا بین آقای همسایه و دور جدید روابط با آدمها و گریه و خنده و ناله در خواب و گفتن دوست داشتن و دلتنگی برای خانه و جنون هیچ ارتباطی وجود ندارد، کسی باور نمی کند. باور می کند؟
تازه ما دوباره می خوایم بریم سینما!
...................................................................................................
ابتدای صفحه