هذیان
دیشب دختر همسایه ازم خواست باهاش ازدواج کنم. اصلا تعجب نکردم. گفتم بهم فرصت بده تا فکر کنم.
تعبیرش چی میشه ؟

آقای همسایه اومد در زد. کلید موند توی قفل.هر کاری کردیم باز نشد. اون طرف در می خندید، این طرف من نشسته بودم روی زمین و دلم می خواست گریه کنم. گفت لولا ها رو باز کنم. بعد درو از جا در آورد و همون جوری که درو بغل کرده بود گفت سلام. راستی بینیتون خیلی خوشگل شده.

مهم نیست که دو تا آدمی که اصلا همدیگرو نمیشناسن سه ساعت بشینن و از در و دیوار و زمین و زمان حرف بزنن و بعد پاشن برن دنبال زندگی خودشون، گفتم که دارم دور جدیدی از روابط با آدمها رو تجربه می کنم.

میگه توی خواب حرف می زنی،گریه می کنی،می خندی،ناله می کنی. نمی دونه که من یواشکی بیدار میشم و تو خواب نگاهش می کنم.

دیروز فهمیدم یک مدتیه دلم برای خونه تنگ نمیشه.

می خوام یک جوری که نترسه بهش بگم دوسش دارم. باید خیلی احتیاط کنم.دوست داشتن چیزی نیست که هر کسی رو خوشحال کنه.

چقدر دلم از جا کنده شدن و حرکت می خواد. از این سفرها که بی برنامه باشه. راه بیوفتی شهر به شهر. هی ....

راستی من از کی انقدر بی تفاوت شدم؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه