دو هفته است یاکریمها برگشته اند.امروز صبح زود داشتم با یکی شان حرف می زدم که برادرم بیدار شد و خواب آلود آمد توی آشپزخانه و یک نگاهی به من کرد و یک نگاهی به پنجره و باز یک نگاهی به من ( این یکی نگاهش عاقل اندر سفیه بود ) و دوباره رفت تالاپی افتاد توی رختخوابش. از صدایش هر دو ترسیدند و پر زدندن رفتند. بدجنس

می خواهیم برویم کارت عروسی پسردایی ام را پخش کنیم که آخر هفته داماد می شود. کسی می داند که در جواب اینکه می گویند ایشالله عروسی خودت من چه باید بگویم.آخر یک بار به یکی گفتم ایشالله و همه خندیدند.
من هیچ وقت این تعارفات ایرانی را یاد نمی گیرم.
پسردایی ام متولد 1361 است ( من متولد 1356 هستم و اصلا هم خجالت نمی کشم).
بعدش هم فامیل ما کلی ندید بدید هستند و ذوق می کنند آخه آخرین عروسی 16 سال پیش بود که خاله ام ازدواج کرد.
دختر خاله 16 ساله ام از من خواسته که رسما و کتبا از ازدواج اعلام انصراف کنم و نوبتم را بدهم به نوه دختر بعدی ( که البته نوه دختر بعدی خودش است ) . من البته هنوز تصمیمی نگرفته ام.
آخر هفته همه می آیند وخانه حسابی شلوغ می شود. به دخترخاله ها گفته ام با خودشان آینه بزرگ بیاورند.آخه من همه اش دو تا آینه بزرگ دارم ودفعه پیش یکی رفته بود توی دستشویی برای آرایش کردن و سه ساعت بعد که درآمد فکر کنم مامان بزرگم بود که کلیه درد گرفت
به قول ماندانا حال و هوای من هم عین روزهای بهاری است.یک لحظه آفتابی و لحظه ای دیگر ابری.

پ ن : فکر کنم اگر یک روزی پیش بیاید که بفهمم مامان و پدرم یا کسی از فامیل اینجا را می خواند باید هم کرکره اینجا را بکشم پایین هم خودم را یک جایی گم و گور کنم!
...................................................................................................
ابتدای صفحه