نشسته بودیم ردیف اول بالکن .سالنش خیلی بزرگ بود. نگار کنار دست من نشسته بود و کاوه با آن پسره هی می رفت و می آمد . همان پسره که همیشه اسمش یادم می رود، از بس که دور و بر کاوه دوست و رفیق ریخته است یادم نمی آید علی بود یا ایمان یا بابک و اگر علی بود کدام علی، آنکه گیتار می زند یا آنکه موهایش را دم اسبی می کند یا نه من چقدر گیجم آن که موهایش را دم اسبی می کند شهاب است. چند نفر دیگری هم بودند که من صورت هایشان را ندیدم. صداها ولی خیلی آشنا بودند.
نگار موهایش را ریخته بود دورش،من بلوز و دامن پوشیده بودم و عین خیالم هم نبود که وقتی یک پایم را روی آن یکی می اندازم لختی و سفیدی پاها معلوم می شوند.
بعد یک دفعه سالن تاریک شد و آدمها شدند اشباح سفیدی در میان تاریکی و یادم افتاد که از تاریکی می ترسم. از مکان های بسته می ترسم. از سالن سینما و تئاتر می ترسم. مثل همیشه دنبال راه فرار می گشتم. دستم دوباره می لرزید. نگار سرش را گذاشته بود روی پاهایم .موهایش بلند بود،خیلی بلند. دستم را گذاشتم روی موهایش. نرم بود،خیلی نرم.
همان موقع بود که غوله روی سن پیدایش شد. هیچ کس تعجب نکرد،هیچ کس نترسید. من جیغ زدم.نگار دستم را کشید..کاوه برایم اس ام اس زد نترس آبجی هوایت را دارم. غوله از سن پایین آمد.خیلی بزرگ بود ،خیلی بزرگ. دهانش را باز کرد و گفت سلام.صدایش توی سرم پیچید . بعدش آتش بود و دود، من از آن بالا پریدم پایین درست وسط آن شعله های قرمز و رقصان.
پ ن :
1- فکر کنم به خاطر آن دو تا نون خامه ای گنده ای بود که قبل از خوابیدن خوردم.
2- اصلا هم خجالت ندارد که آدم با این سن و سال بنشیند کارتون جودی آبوت را برای بار 318 ام نگاه کند و پدرش هم یک جوری نگاهش کند یعنی که خجالت بکش و این حرفها.
3- دلم برای هاچ زنبور عسل تنگ شده.
...................................................................................................
ابتدای صفحه