وقتی می گویم از آدمها خسته شده ام و نمی خواهم کسی را ببینم دروغ می گویم مثل اسب.
وقتی می گویم دلم می خواهد بروم یک جایی که هیچ کس نباشد هم دروغ می گویم مثل اسب .
فقط این وسط شده ام عین گربه ای که دوست دارد مدام توی آفتاب لم بدهد و نوازشش کنند و او هم آرام آرام خر خر کند و در عوض خودش وقت و بی وقت و بی هیچ بهانه ای به روی همه پنجول می کشد.
هر روز بیشتر از دیروز در خودم فرو می روم. این جور پیش برود تا چند وقت دیگر در یک کف دست جا می شوم. البته مطمئنا نه از نظر جسمی.
می گوید همه آن چیزهایی را که آزارت می دهند بنویس. دو روزاست که این کاغذ سفید مانده است.چرا به خودم هم دروغ می گویم؟ این سوال مدام توی ذهنم می چرخد. چرا من به خودم هم دروغ می گویم؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه