میکرب

فکر نمی کردم حتی حمید هم با آن هیکل ریزه اش بتواند از این پنجره رد شود. اما آقا پلیس گفت از همین جا دزد آمده.مامان گریه کرد، مامان ترسیده. من هم می ترسم. همه میگویند من دیگه بزرگ شده ام. دلم می خواهد آنقدر بزرگ باشم که دیگر مجبور نشوم نوک پا روی لبه وان وایسم و از پنجره بچه ها را نگاه کنم که آن بیرون توی تراس باز می کنند. دزد از همین پنجره کوچک آمده داخل. جای کفش هایش لبه وان مانده . درست همانجایی که من همیشه نوک پا می ایستم و گردن می کشم تا بچه ها را ببینم. جای پاهایش روی سرامیک آشپزخانه هم مانده. حتما روی موکت اتاق من هم مانده. آخه آن چرخ خیاطی که با خودش برده توی کمد اتاق من بود. آقاهه آمد روی پنجره حفاظ نصب کرد. جای پاهای آقاهه هم کنار جای پای دزد مانده بود. مامان با وایتکس افتاد به جان وان . مامان میگوید وان پر از میکرب است، مثل لواشک های عباس آقای روبروی مدرسه. حمید لواشکش را لیس زد و گفت من که میکربی نمیبینم. بهاره گفت خنگه خدا میکرب که همینجوری دیده نمیشه. یک تیکه از لواشک را گرفتیم زیر ذره بین رضا. رضا با ذره بینش تابستان مورچه ها را می سوزاند. من که چیزی ندیدم. اما بهاره گفت خودش میکرب ها را دیده. آرش زبانش را در آورد و گفت دروغ گو. بهاره گفت به جون مامانم، بهاره همیشه به جون مامانش را قسم می خورد. آرش گفت اگر دروغ بگی دل درد میگیری . من هم زیاد دروغ می گویم، اما مامان می گوید دل دردم به خاطر پفکهای دیشب است.

نمی شود رضایت بدهی من برای نوشته هایم عنوان و اسم نگذارم؟
...................................................................................................
نخودی

دستش را دراز می کند و لپم را می کشد و می گوید آخی نازی. رو می کند به دیگری و می گوید کله پاچه دوست نداره، بریم یه جای دیگه. نمی گویم من کله پاچه دوست دارم. زل می زنم به شیشه.
حرف که می زنند انگاری من حضور ندارم. می گوید بینی اش قشنگ شده. من سوم شخص غایب هستم. من نخودی ام. سالهاست که من نخودی ام. 17-18 سال پیش هم هر وقت بهاره و حمید گردو شکستم بازی می کردند و حمید میزد سر بهاره را می شکست من نخودی بودم. حمید اول رضا را می کشید که با آن لنگ های درازش از روی همه توپ ها می پرید و تازه کلی هم گل می گرفت.
بهاره هم رامین را می کشید که تر و فر بود و تا آخر بازی نمی سوخت. من را می گذاشتند نفر آخر. لبهایم که آویزان میشد حمید می گفت رکسی هم با ما. این یعنی که من نخودی بودم. این یعنی که من را اول از همه میزدند و می سوختم و بقیه بازی را زانو به بغل از کنار نرده ها تماشا می کردم.
...................................................................................................
شاید برای آخرین بار

خوب من هم دلم میخواست توی آن بشقابی که عکس پلنگ صورتی دارد غذا بخورم. اصلا آن بشقاب و لیوان را خاله برای من خریده . اما آرش لج کرد و گفت همان بشقاب را می خواهد. یقه بلوزم را کشید، گفتم بیشعور. مامان چشم غره رفت و گفت معذرت خواهی کن. عمرا که من از این آرش دماغو معذرت خواهی کنم. مامان مرا دعوا کرد و گفت باز به هم افتادین شدین سگ و گربه؟ من ترجیح می دهم گربه باشم. آرش سگ است که همیشه آدم را گاز می گیرد.
...................................................................................................
تو راست می گویی از آن بالا که نگاه می کنی آدم ها نقطه های کوچکی هستند که بود و نبودشان چندان به چشم نمی آید. تو خدای دنیایی بزرگ با آدم های کوچک هستی.
این پایین اما من خدای دنیای کوچکی هستم با آدم های بزرگ. آدم هایی آنقدر بزرگ که بود و نبودشان خیلی به چشم می آید.
...................................................................................................
شک ندارم که من چند سال است درجا میزنم. همه این چیزهایی که الان در ذهنم می گذرد در 20 سالگی هم می گذشت. آن موقع هم نگران سی سالگی ام بودم. حالا هم نگران سی سالگی ام هستم. 8 سال پیش بهش می گفتم آینده، هنوز هم می گویم . انگاری مفهوم آینده برایم در سی سالگی خلاصه می شود.
فکر کرد یک کمی دیگر بگذرد سطح شیشه را برف می پوشاند و می تواند دور از نگاه عابران ببوسدش. سرش را که خم کرد مرد برف پاک کن را زد و یکباره همه جا روشن شد.
...................................................................................................
مامان و کیانا یک زبان مخصوص برای مکالمه بین خودشان دارند. اسمش را هم گذاشته اند دَبوری دَبور. هیچ کَس هم جز خودشان از این زبان سر در نمی آورد. دو تایی می نشینند و عروسک ها و ظرف و ظروف را میچینند دورشان و ساعت ها با هم دَبوری دَبور بازی می کنند . دیشب گفتم من هم بازی، کیانا گفت نمیشه آخه تو نمی فهمی ما چی میگیم!

شیطنت خونم پایین آمده. داداشم هم جدیدا جنبه شوخی اش پایین آمده. تا یخ می اندازم توی بلوزش یا کف پایش را وقتی خوابیده قلقلک می دهم یا بازویش را گاز میگیرم فوری دست و پای آدم را میگیرد و فیتیله پیچ می کند. بعد هم اصلا انگار جنس لطیف سرش نمی شود، من یک مشت آروم بهش میزنم او در عوض کاری می کند که تا دو روز بازویم از کار می افتد.
...................................................................................................
اعتراف می کنم که من یکی از آن آدم های بدی هستم که اس ام اس کمک به بهزیستی را برای تعداد زیادی از دوستانم فرستادم. راستش را بگویم روز اول اصلا نمی دانستم قضیه جدی است.کلی هم از جواب ها خندیدم که هر کدام کلی فحش و ناله و نفرین سرم هوار کردند.بعد که فهمیدم جریان جدی است هم بابت 10000 تومنی که خودم باید پرداخت می کردم آه از نهادم در آمد هم از بابت دوستانی که با اس ام اس من متضرر شده بودند ناراحت شدم.قبول دارم که چون این کار بدون اطلاع رسانی کافی انجام شده نوعی دزدی به حساب می آید.
اما...
دیشب یک حساب سرانگشتی کردم و دیدم هر ماه تقریبا 10 برابر آن ده هزار تومن را رسما توی جوب آب میریزم. نگویید که بقیه این کار را نمی کنند. یک کوچولو وقت بگذارید و حساب کنید در ماه چقدر پول کرایه ماشین ورستوران و کافی شاپ و سیگار ولوازم آرایش و بنزین و آدامس و شکلات و سینما و تئاتر و حرف زدن و کارت اینترنت می دهید.( منظورم اصلا این نیست که سینما و تئاتر رفتن پول توی جوب آب ریختن است) خداییش چند نفر شما قبض موبایل و تلفن خانه تان بالای 20 هزار تومن می آید؟
حساب کردین؟ حالا ببینین این 5000 تومن یا 10000 تومن چه رقم کوچکی به نظر می رسد؟
نگویید که مطمئن نیستین این پول به دست بچه ها می رسد و از این حرفها. همه اش بهانه است.
چند روز دیگر ولنتاین است. چند برابر این مبلغ می رود بالای خرید خرس های سفید و قلب های قرمز و عشق های آبکی.آخر هفته ها دیزین پر می شود از ماشین های مدل بالا و چوب های اسکی و صورت های آفتاب سوخته. دم غروب پاساژها و مراکز خرید شهر پر می شود از آدم های رنگ و وارنگ، آدم هایی که فقط زلزله می تواند قلبشان را بلرزاند.
پ ن : اعتراف بعدیم خیلی بدتر است. دیشب عدد 7 را فرستادم به همان شماره.راستش فکر قبض موبایل آخر ماه عذابش بیشتر از عذاب وجدان بود.
چند ماه است می خواهم عضو موسسه محک بشوم. وقت نمی شود به خدا. آخه من دارم آپولو هوا می کنم. من فقط می توانم وقتی آن پسر کوچولو با دست ها و صورت سیاه شده از سرما میزند به شیشه ماشین و التماس می کند ازش فال بخرم به خودم زحمت بدهم و شیشه را بدهم پایین و یک دویست تومنی بزارم کف دستش و بعد هم سر جای گرم و نرم خودم احساس آسودگی خاطر کنم. من همین یک کار از دستم برمی آید.
...................................................................................................
به مرد زار و زندگی

بار دومی که دیدمت گفتی پس ماشینت کو؟ روم نشد بگم اون ماشین دوستم بود. اون شب بارون گرفت و از شانس بد یک ماشین هم تو خیابون نبود. تو رفتی زیر طاقی یک مغازه ایستادی و من زیر بارون تا گرفتن ماشین حسابی خیس شدم. همون موقع گفتی دیگه هیچ وقت بی ماشین نیا. دفعه های بعد هم روم نشد بگم گرفتن ماشین از بابام چقدر برام سخته. دو هفته بعد همان موقع که با تک پیراهن ایستاده بودم جلوی پنجره باز و خیره شده بودم به ابرهای پراکنده بالای سرم و مدام فکر می کردم پول کادوی تولدت را از کجا جور کنم رضا بهم گفت این دختر به دردت نمی خوره. همین یک جمله دوستی 12 ساله مان را به هم زد.
بیشتر شهریه دانشگاه آن ترم رفت بالای خرید ساعت سواچ کادوی تولدت، ساعت را یک ماه بعد موقع اسکی گم کردی و رضا را من همان موقع از دست دادم. همان موقع که در را کوبید و رفت . قبل از آنکه پشت پیچ کوچه گم بشود هنوز فرصت داشتم صدایش کنم. به جای آن ایستادم توی درگاه پنجره و خیره شدم به برف سیاه و کثیفی که گوشه کوچه تلمبار شده بود. شبش تب کردم .
به گمانم عادت هذیان گفتن از همان شب به سراغم آمد ، مثل همان تبی که از آن شب در تک تک سلولهایم رخنه کرد و دیگر هیچ وقت رهایم نکرد.
...................................................................................................
بهاره میگه ما دیگه بزرگ شدیم. نباید با پسرا بازی کنیم. از لجش میگه. آخه موقع وسطی بازی رامین با توپ محکم زد توی شکمش. حمید و رضا روی نرده ها خم میشن و مسابقه تف انداختن میدن. بهاره میگه بیاین خاله بازی. بعد فرش میندازه گوشه تراس و میره اون سرویس چایخوری چینی که باباش براش از ترکیه آورده میاره. بهاره همیشه مامان میشه و سارا دخترش. بهاره دوست داره به همه دستور بده. حمید میگه من بابا میشم تو دخترم بشو. من دوست ندارم حمید بابام باشه.
رضا با اون لنگ های درازش از نرده ها میره اون طرف و آویزون میشه. رامین هم دنبالش میره. بهاره جیغ میزنه و میگه دیوونه ها، به بابام میگم. بابای بهاره مدیر عامله ، برای همین هی قیافه میگیره، میگه بابام رفته ایتالیا، از پدرم می پرسم ایتالیا کجاست؟ یک چکمه روی نقشه نشونم میده میگه اینجاست. میگم دلم می خواد برم ایتالیا. مامان میگه بزرگ میشی درس می خونی، بعد هر کجا دوست داشتی میری.
...................................................................................................
عصری که میرسم غذا آماده است. سبزی تازه و سالاد کاهو و بورانی اسفناج و .... هم روی میز چیده شده.همه جا هم از تمیزی برق می زنه. بعد از شام هم یک لیوان آب پرتقال و بعدش هم دراز کش روی کاناپه و تازه مامانم هم هی به همه میگه طفلک بچه ام خیلی خسته میشه.
پایه شده ام به جای شوهر کردن زن بگیرم.
...................................................................................................
کابوس خیابان هفدهم را از دست ندهید. کار گروه پژواک است و برای گذراندن یک عصر با دوستان و یک عالمه خندیدن عالی است. فقط اگر مثل من خوش خنده هستید ریف اول توی شکم بازیگرها ننشینید. آن آقاهه که نقش گارسون عبوس و اخمالو کافی شاپ را بازی می کرد و در تمام مدت نمایش حتی یک ذره هم اخم صورتش باز نشده بود، آمد درست در 20 سانتی متری من ایستاد و زل زد توی چشم هایم و من همان لحظه فکر کردم می توانم انگشتم را بکنم توی چشمش و از این فکر به شدت خنده ام گرفت و آقاهه از خنده من خنده اش گرفت و تا وقتی که رفت آن طرف صحنه هنوز داشت می خندید.

پ ن : جدی اگر کسی این نمایش را دیده بگوید آن آقای گارسون در ابتدای اپیزود دوم جایی خندیده یا نه ؟
می خواهم بدانم خنده اش جزو نمایش بود یا اینکه من گند زدم به نقشش.

دلم تنگ شده. کاش می دونستم برای کی یا برای چی؟
...................................................................................................
تابستون کی رفت؟ پاییز کی رفت؟ کی 25 دی شد؟ چه وقت من 28 سالم تموم شد؟ این موهای سفید کی اومد لابه لای موهام؟ این چروک های ریز کی اومد دور چشمهام؟ اون رکسی قبلیه کی رفت؟ کجا رفت؟
این زمان چرا انقدر تند میگذره؟
من چرا ساکن شدم؟

این تنهایی کی اومد رسوب کرد توی تک تک سلول هام؟ کی من بهش عادت کردم؟
به همین زودی شد دو سال؟

دیشب خواب خودمو دیدم.
...................................................................................................
مامان داره گوشت چرخ می کنه. صدای منو نمیشنوه.بغلم میکنه میزاره روی کابینت. خودمو میکشم عقب و تکیه میدم به کاشی های خنک دیوار. میپرسه امروز چی کار کردین ؟ تکه های گوشتو با دست میندازه توی دهنه چرخ گوشت و با گوشت کوب فشارشون میده. می گم مامان چرا حمید انگشت نداره؟ میگه انگشتاش قطع شدن. می گم چه جوری قطع شدن؟ میگه دستش رفته توی چرخ گوشت. نگاه می کنم به گوشت قرمزی که پیچ می خوره و از چرخ گوشت خارج میشه. می گم اونوقت دستشو چه جوری در آوردن؟ میگه از آتش نشانی اومدن چرخ گوشتو بریدن و دستشو درآوردن. میگم برای همین انقدر لاغره؟ میگه نه لاغره چون غذا کم می خوره. شیر نمی خوره. می گم من گوشتارو بندازم؟ میگه مراقب باش. تکه های گوشتو برمی دارم و از بالا می اندازم توی دهنه چرخ گوشت. اون آهنه پیچ پیچیه گوشتارو میکشه توی خودش و مثل ماکارونی از دهنش میده بیرون. دستمو بو می کنم. بوی گوشت میده . بوی انگشت های حمید...
...................................................................................................
یکی بیاد اینجا منو نجات بده.
برف دیگه بسه. من آفتاب می خوام. آفتاببببببببب
...................................................................................................
اینجا داره عین اسب برف میاد.دوباره رفتیم پامچال برف بازی و انقدر سر و صدا کردیم و جیغ زدیم که باعث شدیم نصف پسرهای شهر با ماشین بیان همونجایی که ما بودیم و دست آخر پلیس اومد ما رو خیس و یخ زده سوار ماشینامون کرد و از مامان هامون قول گرفت که بریم خونه.تازه مامانم خودش یک گوله برفی زد توی شیشه ماشین آقا پلیسه و گفت شگون داره.موقع برگشتن هم دیگه چشم چشمو نمی دید. الان فکر کنم یک نیم متری برف نشسته باشه. (حالا یه ده سانتی کمتر) حیف که مدرسه نمی رم.فیتیله فردا فکر کنم تعطیله.
حسین بی خیال فتیر شو جون خودت الان همه چی یخ زده.تازه اون سر ملکیه ( اگر هنوز باشه ها ) به قتیراش زنجبیل می زنه من دوست ندارم.
یاسی جات خالیه. پامچال انقدر خوشگل شده . همه درخت ها سفید شدن و زمین هم یخ زده. میشه از همون بالای خیابون سر خورد تا پایین.
بعد هم دیگه همین. فعلا در کانون گرم خانواده نشستم و پاهامو کردم توی شومینه بلکه گرم بشن.
...................................................................................................
سیبم را زنگ تفریح اول می خورم . تی تاپ را نگه می دارم برای زنگ دوم که گرسنه تر هستم. تمام مدتی که خانم معلم پای تخته ضرب دو رقمی را یاد می دهد من تی تاپم را زیر میز با دست له می کنم. زنگ که می خورد می دوم می روم گوشه حیاط و عین خیالم نیست که سارا دوباره چسبیده به بهاره و مرا تحویل نمی گیرد. دیروز سر لی لی بازی وقتی پایش رفت روی خط و گفتم که سوخته زبانش را برایم در آورد و گفت قهر قهر تا روز قیامت. من هم هلش دادم.
گوشه پلاستیک تی تاپ را با دهنم سوراخ می کنم و فشارش می دهم.

پ ن : دیشب تا ساعت 3 صبح توی پارک برف بازی کردیم و با دست های یخ زده و لپ های گل انداخته و دماغ تربچه شده برگشتیم خونه. خیلی خوش گذشت، فقط اشکال اینجاست که الان تک تک مفاصل بدنم درد می کنن.

...................................................................................................
.تا آمدن مامان حق ندارم در را باز کنم. این را روزی صد بار صبح و ظهر و شب بهم می گویند..سارا می آید و از پشت در میگوید تا مامانت بیاد خیلی مونده بیا بیرون بازی کنیم،مامانت نمی فهمه. نمی داند که کلاغ ها همه خبرها را برای مامان می برند.و گرنه چطور آن روزی که یک کوچولو لای در را باز کردم و به خانم همسایه گفتم که کسی خونه نیست شبش مامان فهمید و قشرق به پا کرد. دستش را نوک دماغم هی تکان داد و گفت برای هیچ کس،می فهمی هیچ کس. بهاره می گوید من بچه ام.کلاغی در کار نیست. حتما خانم همسایه به مامانم گفته. اما خانم همسایه که توی مدرسه نیست. پس مامان خبرهای مدرسه را از کجا می فهمد. آن دفعه هم که املاء 16 شدم و خودم پای ورقه را امضا کردم مامان از سر کار که رسید خبر داشت. سارا هنوز چسبیده به در و اصرار می کند بروم لی لی بازی. این طرف در می نشینم روی سنگ سرد راهرو و تکیه می دهم به در چوبی. تا آمدن مامان 3 ساعت دیگر مانده
...................................................................................................
همین جا میگویم که این نوشته ها روزنوشت نیستند.شاید اصلا ربطی هم به زندگی من نداشته باشند. حتی زمانشان هم شاید زمان حال نباشد. گاهی گذشته هستند و در حال نوشته شده اند، گاهی هم اصلا زمان ندارند، پیش آمده که اصلا اتفاق هم نیوفتاده اند ، گاهی هم هستند و من شکل و رنگ و بویشان را عوض می کنم. گاهی هم فقط و فقط برگرفته از یک حس هستند. همین
کسی می تواند اطلاعاتی در مورد طب سوزنی به من بدهد؟
آیا از طب سوزنی می توان در درمان دردهای عضلانی بهره گرفت؟
اصلا طب سوزنی واقعا یک روش درمان محسوب می شود؟
کسی مرکز یا آدم مطمئنی برای این کار سراغ دارد؟
...................................................................................................
خوب من یک لباسشویی 5 کیلویی دارم که با دو سه تا تکه لباس پر نمی شود. من هم حوصله ندارم هر روز که می روم خانه جوراب و بلوزم را با دست بشورم. این است که هر روز لباسها را شوت می کنم توی ماشین و منتظر آخر هفته می مانم که ماشین پر شود. بدی اش به این است که یک روزی مثل امروز پیش می آید که نه یک بلوز تمیز دارم نه یک جفت جوراب تمیز .
حالا که صاحب گوشی جدید شده ام ( همان هدیه کذایی داداشم) برای تلفن خانه خودمان آهنگ godfother را گذاشته ام و برای شماره تو هم آهنگ فدای سرت اگه من خیلی تنهام کامران و هومن.

خدا خطاب به رکسی : حالا انقدر بگو تنها هستم و تنها هستم تا برینی توش!

مهمان داشتیم و طبق معمول کیانا سرماخورده بود . می خواستم بستنی بیاورم و برای اینکه متوجه نشود از مامانش پرسیدم Ice cream بیارم اشکالی نداره؟ کیانا تندی گفت بستنی ؟ بستنی می خوای بیاری؟
یعنی چی که بچه این سن و سال انگلیسی بلد است. آدم دیگر هچ کجا احساس امنیت نمی کند.
...................................................................................................
نیم ساعت پیش در را باز کرد و پرسید شام می خوری؟ سوالش بوی ساندویچی سر کوچه را می داد. غلت زدم روی دنده راست پشت به در، رو به پنجره.
از طبقه بالا صدای کشیده شدن صندلی می آید. دستم خواب رفته. یکی توی خانه بغلی میخ می کوبد. دلم میخواهد یک چیز را بکوبم به دیوار. دست دراز می کنم بالای سرم، یک چیزی می آید توی دستم ، سگم پنبه است، پرتش میکنم .می خورد به دیوار روبرو و بی صدا می افتد. باید چیزی باشد که صدایش مثل بمب توی خانه بپیچد. دوباره دست دراز می کنم ، این یکی را اگر پرت کنم می شکند بعدش باید بلند شوم و تکه هایش را جمع کنم. غلت می زنم روی دنده چپ و دستم را می کنم زیر بالشت. عاشقیت در پاورقی می آید توی دستم. پرتش می کنم. عاشقیت توی هوا چرخ می زند و می خورد به در کمد و بنگ . صدایش کم بود. صندلی را می کشم سمت خودم و دسته اش را می گیرم و آرام هل می دهم. می افتد کف اتاق و صدایش توی ساختمان می پیچد.
غلت می زنم روی دنده راست. یادم می افتد برای فردا جوراب تمیز ندارم.غلت می زنم روی دنده چپ.شستم را می گذارم توی دهانم و پتو را می کشم روی سرم. از لای درز پنجره سوز سردی می خورد به کمرم که از پشت پتو بیرون مانده. خودم را آرام آرام تکان می دهم.
...................................................................................................
مثل اون موقع ها توی خونه خودمون میاد میشینه روی کمر من. می گم جسارتا فکر نمی کنی من دارم له میشم. تکون نمی خوره. جدی دارم له میشم. خنده ام گرفته. زور می زنم که تکونش بدهم. تکون نمی خوره. دستمو می برم زیر بغلش ، غلغلکیه، از جا می پره ، دستا و پاهامو میگیره و به قول خودش فیتیله پیچم می کنه. حالا دیگه جدی دارم زیر تنه اش له میشم. میگم آتیش بس. میگه پول زور بده. همه زورمو جمع می کنم و محکم با مشت می کوبم روی کمر و شونه هاش که شاید از جاش بلند بشه. میگه آخیش مرسی، یک کم مشت و مالم بده!
...................................................................................................
با کلاغ جماعت عمرا نمی شود دوست شد. مغرور است و غیر قابل اطمینان. گوشت که برایش می گذارم زل می زند توی چشم هایم و یکجوری جلو می آید انگاری می خواهد بگوید اگر دست از پا خطا کنی چشم هایت را از کاسه در می آورم. تازه تصور ناز کردن کلاغ حالم را بد می کند.
یاکریم ها هم یک چیزی شان می شود. هی با چشم های گردشان نگاهم می کنند و تا نزدیک می شوم پر می کشند. نمی فهمند که من فقط می خواهم نازشان کنم.
این گربه سفید و خاکستری که توی پارکینگ روی کاپوت ماشین می خوابد چند شبی است با من دوست شده . برایش شیر می برم. دو سه متر آن ور تر می نشینم و آرام باهاش حرف می زنم. پوزه کوچکش را که توی ظرف فرو می کند با چشم هایش هوایم را دارد که مبادا جلوتر بروم . دیشب ازش پرسیدم می فهمی چی میگم؟ با چشم های گرد و خاکستری اش نگاهم کرد و گفت میو میو. خیالم راحت شد که می فهمد. فقط حیف که وقتی شکمش سیر می شود جست می زند روی دیوار حیاط و می رود. این یکی را هم نشد نازکنم.

بچه ؟ تصورش هم مو به تنم راست می کند. سگ ، گربه ، همستر، دلفین ، اسب آبی، اژدها یا هر موجود دیگری که آرام بنشیند و بگذارد من نازش کنم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه