به مرد زار و زندگی

بار دومی که دیدمت گفتی پس ماشینت کو؟ روم نشد بگم اون ماشین دوستم بود. اون شب بارون گرفت و از شانس بد یک ماشین هم تو خیابون نبود. تو رفتی زیر طاقی یک مغازه ایستادی و من زیر بارون تا گرفتن ماشین حسابی خیس شدم. همون موقع گفتی دیگه هیچ وقت بی ماشین نیا. دفعه های بعد هم روم نشد بگم گرفتن ماشین از بابام چقدر برام سخته. دو هفته بعد همان موقع که با تک پیراهن ایستاده بودم جلوی پنجره باز و خیره شده بودم به ابرهای پراکنده بالای سرم و مدام فکر می کردم پول کادوی تولدت را از کجا جور کنم رضا بهم گفت این دختر به دردت نمی خوره. همین یک جمله دوستی 12 ساله مان را به هم زد.
بیشتر شهریه دانشگاه آن ترم رفت بالای خرید ساعت سواچ کادوی تولدت، ساعت را یک ماه بعد موقع اسکی گم کردی و رضا را من همان موقع از دست دادم. همان موقع که در را کوبید و رفت . قبل از آنکه پشت پیچ کوچه گم بشود هنوز فرصت داشتم صدایش کنم. به جای آن ایستادم توی درگاه پنجره و خیره شدم به برف سیاه و کثیفی که گوشه کوچه تلمبار شده بود. شبش تب کردم .
به گمانم عادت هذیان گفتن از همان شب به سراغم آمد ، مثل همان تبی که از آن شب در تک تک سلولهایم رخنه کرد و دیگر هیچ وقت رهایم نکرد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه