.تا آمدن مامان حق ندارم در را باز کنم. این را روزی صد بار صبح و ظهر و شب بهم می گویند..سارا می آید و از پشت در میگوید تا مامانت بیاد خیلی مونده بیا بیرون بازی کنیم،مامانت نمی فهمه. نمی داند که کلاغ ها همه خبرها را برای مامان می برند.و گرنه چطور آن روزی که یک کوچولو لای در را باز کردم و به خانم همسایه گفتم که کسی خونه نیست شبش مامان فهمید و قشرق به پا کرد. دستش را نوک دماغم هی تکان داد و گفت برای هیچ کس،می فهمی هیچ کس. بهاره می گوید من بچه ام.کلاغی در کار نیست. حتما خانم همسایه به مامانم گفته. اما خانم همسایه که توی مدرسه نیست. پس مامان خبرهای مدرسه را از کجا می فهمد. آن دفعه هم که املاء 16 شدم و خودم پای ورقه را امضا کردم مامان از سر کار که رسید خبر داشت. سارا هنوز چسبیده به در و اصرار می کند بروم لی لی بازی. این طرف در می نشینم روی سنگ سرد راهرو و تکیه می دهم به در چوبی. تا آمدن مامان 3 ساعت دیگر مانده
...................................................................................................
ابتدای صفحه