میکرب

فکر نمی کردم حتی حمید هم با آن هیکل ریزه اش بتواند از این پنجره رد شود. اما آقا پلیس گفت از همین جا دزد آمده.مامان گریه کرد، مامان ترسیده. من هم می ترسم. همه میگویند من دیگه بزرگ شده ام. دلم می خواهد آنقدر بزرگ باشم که دیگر مجبور نشوم نوک پا روی لبه وان وایسم و از پنجره بچه ها را نگاه کنم که آن بیرون توی تراس باز می کنند. دزد از همین پنجره کوچک آمده داخل. جای کفش هایش لبه وان مانده . درست همانجایی که من همیشه نوک پا می ایستم و گردن می کشم تا بچه ها را ببینم. جای پاهایش روی سرامیک آشپزخانه هم مانده. حتما روی موکت اتاق من هم مانده. آخه آن چرخ خیاطی که با خودش برده توی کمد اتاق من بود. آقاهه آمد روی پنجره حفاظ نصب کرد. جای پاهای آقاهه هم کنار جای پای دزد مانده بود. مامان با وایتکس افتاد به جان وان . مامان میگوید وان پر از میکرب است، مثل لواشک های عباس آقای روبروی مدرسه. حمید لواشکش را لیس زد و گفت من که میکربی نمیبینم. بهاره گفت خنگه خدا میکرب که همینجوری دیده نمیشه. یک تیکه از لواشک را گرفتیم زیر ذره بین رضا. رضا با ذره بینش تابستان مورچه ها را می سوزاند. من که چیزی ندیدم. اما بهاره گفت خودش میکرب ها را دیده. آرش زبانش را در آورد و گفت دروغ گو. بهاره گفت به جون مامانم، بهاره همیشه به جون مامانش را قسم می خورد. آرش گفت اگر دروغ بگی دل درد میگیری . من هم زیاد دروغ می گویم، اما مامان می گوید دل دردم به خاطر پفکهای دیشب است.

نمی شود رضایت بدهی من برای نوشته هایم عنوان و اسم نگذارم؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه