نیم ساعت پیش در را باز کرد و پرسید شام می خوری؟ سوالش بوی ساندویچی سر کوچه را می داد. غلت زدم روی دنده راست پشت به در، رو به پنجره.
از طبقه بالا صدای کشیده شدن صندلی می آید. دستم خواب رفته. یکی توی خانه بغلی میخ می کوبد. دلم میخواهد یک چیز را بکوبم به دیوار. دست دراز می کنم بالای سرم، یک چیزی می آید توی دستم ، سگم پنبه است، پرتش میکنم .می خورد به دیوار روبرو و بی صدا می افتد. باید چیزی باشد که صدایش مثل بمب توی خانه بپیچد. دوباره دست دراز می کنم ، این یکی را اگر پرت کنم می شکند بعدش باید بلند شوم و تکه هایش را جمع کنم. غلت می زنم روی دنده چپ و دستم را می کنم زیر بالشت. عاشقیت در پاورقی می آید توی دستم. پرتش می کنم. عاشقیت توی هوا چرخ می زند و می خورد به در کمد و بنگ . صدایش کم بود. صندلی را می کشم سمت خودم و دسته اش را می گیرم و آرام هل می دهم. می افتد کف اتاق و صدایش توی ساختمان می پیچد.
غلت می زنم روی دنده راست. یادم می افتد برای فردا جوراب تمیز ندارم.غلت می زنم روی دنده چپ.شستم را می گذارم توی دهانم و پتو را می کشم روی سرم. از لای درز پنجره سوز سردی می خورد به کمرم که از پشت پتو بیرون مانده. خودم را آرام آرام تکان می دهم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه