1 شهریور 1356
ساعت 7 صبح به دنیا آمدم. از آن بچه هایی بوده ام که آب توی دلشان تکان نمی خورد و یک سال اول را یا می خوابند یا می خورند یا ....احتمالا مادر و پدرم دلشان می خواسته بچه اولشان را از روی اصول روانشناسی کودک و کتاب های چگونه بچه خود را گل تربیت کنیم بار بیاورند ( حالا این گل بعدا تبدیل به چیز دیگری شد که از گفتنش معذورم) این بود که من از آن بچه ها شدم که ساعت 9 شب حمام گرفته و مسواک زده و ترتمیز و تپل مپل شب به خیر می گفتم و عین بچه آدم می رفتم می خوابیدم.کاری که 5 سال بعد در مورد بچه بعدی هر چه کردند نتوانستند اجرایش کنند و برادرم شبها پا به پای بزرگترها بیدار می ماند. خودم البته فکر میکنم از آن کتاب های کذایی فقط همین شب زود خوابیدنش روی من خیلی خوب جواب داده است.
تا یکی دو سال پیش که روالش این بود که هیچ کس تا شب به روی خودش نمی آورد و سر شام مامان عذرخواهی می کرد که هر دو یادشان رفته بوده و چیزی برایم نخریده اند و می فهمیدم که بازی شروع شده است و یکی دو ساعت دیگر کادویشان را روی تلویزیون یا مونیتور یا کیف دستی ام پیدا خواهم کرد.
پیدایش که می کردم چنان قیافه متعجب و هیجان زده ای می گرفتم و آنقدر خودم را ذوق زده نشان می دادم که هم خودم و هم بقیه باورشان می شد که این بازی تکراری نبوده و توانسته اند مرا سورپرایز کنند.
28 سالگی خیلی هم بد نبود.حداقل درد نداشت.
...................................................................................................
ابتدای صفحه