آن موقع مامان آشپزي مي كرد و پدرم روزنامه مي خواند و مي دانستم كه هيچ كدام توجهي به من ندارند با اين حال راه مي افتادم دور ميز آشپزخانه وبين سروصداي سرخ شدن سيب زميني و تلق و پلوغ شستن ظرفها همه اتفاق هاي آن روز را تعريف مي كردم و گاهي هم به بهانه هم زدن سيب زميني ها ناخنكي مي زدم و صداي مامان كه در مي آمد دوباره مي رفتم توي اتاق خودم.اينجا چون بيشتر مواقع كسي نيست كه حرفهايم را بشنود يا مي مانند و تاريخ مصرفشان مي گذرد و كپك مي زنند يا آنقدر درهم و برهم مي شوند و كه وقتي با كسي حرف مي زنم مدام ازاين شاخه به آن شاخه مي پرم.


پ ن : دزيره عزيز من گمان مي كردم كه نوشته هايم لحن طنز دارند.يعني راستش را بخواهي سعي مي كردم كه اين گونه باشند ولي ظاهرا اشتباه كردم. قصدم از چند پستي كه در مورد مهمانها و پسر عمه و آرايشگاه و ... نوشتم اصلا تحقير يا توهين يا مسخره كردن نبود كه كساني كه مرا از نزديك مي شناسند مي دانند بيشتر مواقع لحن اغراق گونه اي دارم كه هميشه هم سعي در تعديلش داشته ام و شايد تلاشم زياد هم موفقيت آميز نبوده است.
...................................................................................................
ابتدای صفحه