هشتم مهر ماه ۱۳۸۵
مامان بشقاب را گذاشته روی پایش و پوست های خیار را انگار بخواهد بریزد جلوی مرغ ها ، ریز ریز خرد می کند. مینشینم پایین روی زمین و پاهایم را دراز می کنم زیر میز.
میگه: مادر دختره اول گفته 800 سکه بعد به 514 تا رضایت داده. میگم : پس معامله خوبی بوده!
بحث میکنیم سر مهر که به نظر من نباید باشد و به نظر مامان باید باشد.
عین بچه های پشت هم افتاده ایم به کَل کَل کردن. پدرم خودش را پشت روزنامه قایم کرده و هیچی نمی گوید. دست به دامنش می شوم. بدون آنکه خودش را نشان بدهد می گوید هر چی تو بگی.
مامان با اعتراض می گوید:مَمد!؟؟ پدرم میگه: هر چی مامانت بگه.
میگم : پدرجووون؟!! میگه خوب هر چی تو بگی.
مامان این بار ته صدایش لحن تهدید گرقته میگه : مَمَد؟ پدرم میگه : نه هر چی مامانت بگه.
کاوه سرش را از روی بالشت بلند میکند و میگه: یکی پیدا بشه تو رو ببره ما یه پولی دستی هم بهش میدیم!
...................................................................................................
ششم مهر ماه ۱۳۸۵
دوست دارم کسی بیاید، بغلم کند و بتواند تمام حرفهایم را از چشمهایم بخواند.
حوصله حرف زدن ندارم.
پ ن :خیالم کمی راحت شد. سعی می کنم به دکترها وآزمایشها اعتماد کنم. .
...................................................................................................
دوم مهر ماه ۱۳۸۵
من از این عددها که چیزی ازشون سر در نمیارم، از مطب دکتر، از آزمایشگاه، از دیدن آدم های مستاصل و خسته روی صندلی در انتظار، از دکترهایی که حرف نمی زنن، از آمپولهای بلند پر از خون سرخ می ترسم، خیلی هم می ترسم، این خنده ها و بیخیالی ته صدا هم ادا ست.

دلم می خواد بغلم کنی و بگی که هیچ مشکلی نیست. تو بگی و من باور کنم.
...................................................................................................
اول مهر ماه ۱۳۸۵
1- هر چی فکر میکنم اسم معلم اول ابتدایی ام یادم نمیاد.
2- خواستین برین درکه شام بخورین یه لباس گرم بپوشین، ما نپوشیدیم یخ زدیم.
3- این مامان باباها که امروز دم مدرسه تو کوچه و خیابون دیدم اصلا بهشون نمی خورد بچه هفت ساله داشته باشن. بیشتر به مادربزرگ پدربزرگ ها شببیه بودن .
4-من دلم بلغ می خواد
5- عجب ترافیک عالی و محشری
6-قبلا بچه ها روز اول مهر گریه می کردن امروز کلی مادر و پدر دیدم با چشم های اشکی و دماغ های گوجه ای.
...................................................................................................
بیست و نهم شهریور ماه ۱۳۸۵
اسم
علیِ آیدا پای تلفنه
علیِ ایرن ماشین خریده
علیِ مریم تصادف کرده
علیِ پریسا سرما خورده
علیِ عمه رفت کانادا
علیِ ما یا علیِ شما ؟
...................................................................................................
بیست و هشتم شهریور ماه ۱۳۸۵
دیروز ریختن محله پسرم اینا، جیش هاشونو جمع کردن.
...................................................................................................
بیست و هفتم شهریور ماه ۱۳۸۵
تاپ تاپ خمیر، شیشه و پنیر، دست کی بالا؟
" دست رکسی"
سوزن می خوای یا قیچی یا چاقو یا تبر؟


پ ن : یا ساطور؟
...................................................................................................
بیست و ششم شهریور ماه ۱۳۸۵
دست کیانا را میگیرم و در راستای اینکه می خواهم این یکی فرهنگی شود میرویم شهر کتاب آرین. میگه اینا که هیچ کدوم عکس ندارن. می رویم طبقه بالا. دستش را می گذارد روی یک بسته پازل و می گوید اینو می خوام. نگاهی به قیمتش می اندازم و یک لحظه شک می کنم که این 14700 که رویش نوشته اگر ریال باشد که خیلی مفت است و سه تا بخرم به جای یکی و اگر هم تومن است که بیخیالش بشوم.
متاسفانه قیمت ها به تومان است. می گویم این یکی فروشی نیست عزیزم. سریع نگاه می کنم ببینم چیز ارزان تری به چشمم می آید یا نه. بچه سفت و سخت ایستاده تا پازل را صاحب شود.
به آقایی که آنجا پشت میز ایستاده نگاه می کنم و یک جوری که متوجه بشود می گویم آقا ببخشید این اسباب بازی ها فروشی نیستن دیگه؟ سرم را کج کرده ام و یک لبخند ابلهانه ای هم روی لبم هست که مطمئن هستم طرف مطلب را میگیرد. شک دارم که چشمک هم بزنم یا نه.
طرف کلا توی باغ نیست. می گوید بله خانم چرا فروشی نباشن، عمو جان همینو می خوای؟
کیانا مصمم سرش را تکان می دهد. دلم می خواد با یکی از همان لگوها بزنم توی سرش. 14700 تومن را می شمارم و با بچه که فاتحانه بسته را زیر بغلش زده از پله ها پایین می آیم.

قرتی بشود بهتر است. خرجش دو تا رژ لب و یک لاک1000 تومانی است .
...................................................................................................
بیست و پنجم شهریور ماه ۱۳۸۵
دیشب مچ خودم را گرفتم. داشتم با مسواک برقی خاموش مسواک می زدم!
...................................................................................................
بیست و دوم شهریور ماه ۱۳۸۵
از دستشویی آمد بیرون و همانجور کون لخت ایستاد وسط اتاق. مامانش دست هایش را خشک کرد و داد زد مگه نگفتم لخت نیا بیرون زشته و زانو زد جلویش که شلوار را پایش کند. بازی اش گرفت. تا یک لنگ شلوار را پایش کرد آن یکی را از پایش در آورد و دور اتاق دوید . مامانش هم به دنبالش ، سه بار دور میز چرخیدند. مامانش کلافه شده داد زد پدرسگ وایسا دیگه . ایستاد و نگاهی جدی بهش انداخت و گفت به بابام فحش دادی بی تربیت؟
...................................................................................................
بیست و یکم شهریور ماه ۱۳۸۵

اگر به جای یک ، 3 را بگیرم و بعدش 9 خودت گوشی را برمیداری. شاید مثل همیشه با صدایی خواب آلود بگویی شانس منه که شماره ام شبیه شماره مدیرتونه و من هم می خندم و معذرت خواهی می کنم ومثل دفعه های قبل نمی گویم که دلم تنگ شده بود و حواس پرتی بهانه است.
به جای یک سه را میگیرم و بعد 9 . صدایی می گوید دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است.

دلم آرامش می خواد

پ ن : این موقع شب جانا بدجور سخن از زبان ما می گویی

...................................................................................................
بیستم شهریور ماه ۱۳۸۵
یکی از آن فرشته های کوچولوی چاق کارتون های والت دیسنی را آرزو میکنم با چوب جادویی اش.

...................................................................................................
هجدهم شهریور ماه ۱۳۸۵
خدا پدر و مادر امام زمان را بیامرز که باعث خیر برای این جوان ها شده. در ولایت ما که کلی دختر و پسر ریخته بود بیرون و با لبخند به هم شربت و شیرینی تعارف می کردند و کسی هم کاری به کارشان نداشت. وسط یکی از خیابان ها هم با آهنگ نازی جون یک عده پسر دور گرفته بودند و می رقصیدند. ولایت ما یک سه راه ارامنه دارد و یک خیابان ملک که همه باید چرخ هایشان را آنجا بزنند بلکه کیسی چیزی پیدا بشود. جدیدا هم انگار آوازه این خیابان ها در روستاهای اطراف هم پیچیده و جوانان غیور و خوشتیپ روستایی هم برای گشت و گذار عصر ها خیابان ملک را انتخاب می کنند . ظهر رفتم کباب بگیرم برای ناهار . مامان جانمان هم خدا نکند به یک مارکی ، مغازه ای ، چیزی ارادت داشته باشد . این همه کبابی را ول می کند و گیر می دهد به یکی که درست آن سر شهر است. سر خیابانمان بساط شیرینی و شربت و اسپند و اینها بر پا بود. خواستم بگیرم کنار و رد شوم که یکی از پسرها ایستاد جلوی ماشین .فکر کنم ترسید اگر شیرینی برندارم در ظهور امام زمان تاخیر بیوفتد. نفهمیدم از کجا وسط آن هیر و ویر کاغد پیدا کرد و همراه با شیرینی زوری شماره تلفن هم داد. .
ما که آخرش نفهمیدیم فرق مولودی با عزاداری چیست. این بقال محل ما همان آهنگی که عاشورا تاسوعا می گذارد را از صبح کله سحر گذاشت و باعث شد که کلی جد و آبادش فحش بخوردند.
یک جا هم رد می شدم که آهنگ مولودی گذاشته بودند از اول یکی نعره می زد بابا بیا بابا بیا ... به گمان ورژن مردانه هاچ زنبور عسل بود که دنبال آقاجانش می گشت.

پ ن : 1- همین الان فرزاد حسنی در حالی که انگشت هایش را به هم چسبانده بود با روحانی ترین لحن ممکن پاچه خواری و با صدایی که می لرزید خواند الا به ذکر الله تطمئن القلوب .
این فرزاد حسنی ابروهاشو کجا برمیداره، کار طرف خیلی خوبه خدایی
...................................................................................................
هفدهم شهریور ماه ۱۳۸۵
دیشب برادر جانم یک مسواک برقی و یک برگ ایران چک 100 تومانی هدیه تولدم را داد.هنوز سه دقیقه از ذوق کردنم نگذشته بود که مامان یادآوری کرد قبض 80 هزار تومانی موبایلم را خودش پرداخت کرده و 50 هزار تومن هم قبلا از قرض کرده بودم .این بود که سی تومن گذاشتم روی هدیه تولدم و تقدیم مامان کردم. هی زندگی ...
...................................................................................................
شانزدهم شهریور ماه ۱۳۸۵
ساحل برایتون (همان رامسر خودمان)
راستش من عمه ای دارم که دو سال پیش یک سفر به انگلیس داشت و از وقتی برگشته هر لحظه در حال صحبت کردن از آنجا است.
مثلا خیار داری می خوری میگوید وای یک خیار هایی داشت انگلیس ، نیمرو درست می کنی می گوید وای یک تخم مرغ هایی داشت انگلیس، دستشویی میروی می گوید وای یک دستشویی هایی داشت انگلیس. ( اتفاقا میوه هایش خیلی خوش قیافه بودند ولی مزه آب می دادند)
حالا از آنجایی که من برادرزاده همان عمه هستم خواستم بگویم وای یک ساحلی داشت انگلیس.


...................................................................................................
پانزدهم شهریور ماه ۱۳۸۵
هزار بار می دانستم چت و تلفن و اس ام اس و نامه و هر کوفت دیگری که آدم صورت طرف مقابل و خنده و اخمش را نمیبیند، ته چشم هایش را نمی تواند جستجو کند و دست هایش را نمی تواند لمس کند به هیچ دردی نمیخورد. نه به درد بحث کردن ، نه عصبانی شدن ، نه شوخی کردن ، نه محبت کردن و نه حتا نشان دادن دلتنگی...
لعنت به من که برای هزار و یکمین بار فراموش کردم.
...................................................................................................
چهاردهم شهریور ماه ۱۳۸۵
یک امسالی می خواستم تولدم را جشن بگیرم. هی نشستم حساب کردم که توی یک خانه 63 متری با وجود میز و مبل و کوفت و اینها چند نفر روی هم که نه ، در کنار هم جا می شوند؟ فرض کردم که اگر میز ناهارخوری را بگذاریم گوشه هال و مبل ها را عقب تر ببریم و تلویزیون را برداریم و صندلی ها را دور بچینیم تا 20 نفری جا بشود، به شرطی که همه هوس نکنند با هم بنشینند چون همه اش برای 15 نفر صندلی هست ، با حساب اینکه سه نفر هم روی پیشخوان آشپزخانه بنشینند می ماند دو نفر که یکی اش خودم هستم و یکی را هم از لیست خط میزنم. می ماند 19 نفر. مشکل جا حل شد.
پنج شنبه ها هم بهترین زمان برای مهمانی است. همه فردایش تعطیل هستند و می توانیم تا دیر وقت بزنیم و برقصیم.
تولدم که اول شهریور بود، مامان و پدرم از 28 مرداد تهران بودند تا دیروز که 12 ام بود. دو پنج شنبه پرید. این هفته مسافرت هستم، تمام هفته بعد دختر خاله ها و مادربزرگم مهمانم هستند، پنج شنبه هفته بعدش عروسی دعوت هستیم. و از هفته بعدش ماه رمضان شروع می شود و ....
سال دیگر تولد سی سالگیم را حتما جشن میگیرم.
...................................................................................................
سیزدهم شهریور ماه ۱۳۸۵
توپ را انداخت تو زمین من و رفت.
...................................................................................................
دوازدهم شهریور ماه ۱۳۸۵
در فیلم Talk to Herدر صحنه ای مرد از شنیدن آوازی منقلب شده و از جمع کناره میگیرد و گوشه ای آرام به دود سیگارش خیره می شود. زن به دنبالش می آید و از پشت دستهایش را دور بدن مرد حلقه می کند، مرد برمی گردد و زن لبهایش را روی لبهای مرد می گذارد و زمزمه می کند چی کار کنم که اونو فراموش کنی؟ مرد آرام می گوید همین کاری که الان می کنی ...
...................................................................................................
یازدهم شهریور ماه ۱۳۸۵
جغرافیا
وقتی4 نفر یک ربع سر اینکه مرکز استان چهارمحال بختیاری یاسوج است و مرکز استان کهکیلویه و بویر احمد شهرکرد یا برعکس با هم بحث می کنند ارزش آن همه آموزش جغرافیا در مدرسه خودش را نشان می دهد. حسن ختام بحث هم یکی بود که گفت باباجان چرا بحث می کنین شهر کرد مرکز استان کردستانه از اسمش معلومه هر دو تاش کرد داره...

اين مسنجر چرا آيکن کسي که دلش بلغ می خواد نداره.
...................................................................................................
ابتدای صفحه