دست کیانا را میگیرم و در راستای اینکه می خواهم این یکی فرهنگی شود میرویم شهر کتاب آرین. میگه اینا که هیچ کدوم عکس ندارن. می رویم طبقه بالا. دستش را می گذارد روی یک بسته پازل و می گوید اینو می خوام. نگاهی به قیمتش می اندازم و یک لحظه شک می کنم که این 14700 که رویش نوشته اگر ریال باشد که خیلی مفت است و سه تا بخرم به جای یکی و اگر هم تومن است که بیخیالش بشوم.
متاسفانه قیمت ها به تومان است. می گویم این یکی فروشی نیست عزیزم. سریع نگاه می کنم ببینم چیز ارزان تری به چشمم می آید یا نه. بچه سفت و سخت ایستاده تا پازل را صاحب شود.
به آقایی که آنجا پشت میز ایستاده نگاه می کنم و یک جوری که متوجه بشود می گویم آقا ببخشید این اسباب بازی ها فروشی نیستن دیگه؟ سرم را کج کرده ام و یک لبخند ابلهانه ای هم روی لبم هست که مطمئن هستم طرف مطلب را میگیرد. شک دارم که چشمک هم بزنم یا نه.
طرف کلا توی باغ نیست. می گوید بله خانم چرا فروشی نباشن، عمو جان همینو می خوای؟
کیانا مصمم سرش را تکان می دهد. دلم می خواد با یکی از همان لگوها بزنم توی سرش. 14700 تومن را می شمارم و با بچه که فاتحانه بسته را زیر بغلش زده از پله ها پایین می آیم.

قرتی بشود بهتر است. خرجش دو تا رژ لب و یک لاک1000 تومانی است .
...................................................................................................
ابتدای صفحه