پاهای تپلش را توی هوا تکان می داد و با آن جثه کوچک زور می زد تا تاب از جایش تکان بخورد. رد نگاهش را تا نیمکت گوشه پارک دنبال کردم . داد زد بابا، ته صدایش خواهش هل دادن بود. مرد از بالای روزنامه باز نیم نگاهی کرد و داد زد بزرگ شدی خودت میتونی. پاهایش را با سماجت توی هوا تاب می داد ، یک لنگه از کفش تابستانی سفیدش در آمد و افتاد چند قدم دورتر میان ماسه ها، گقتم می خوای هل ات بدم، نگاهی به نیمکت انداخت، گفتم یه کوچولو بقیه اشو خودت میتونی، سرش را تکان داد. نشیمن تاب را گرفتم و کشیدم عقب. چنگ دستهایش دور حلقه های تاب محکم تر شد. رهایش کردم رفت و در برگشت یک هل دیگر. کفش را برداشتم و گذاشتم کنار میله ها. پاها و بدنش را به جلو و عقب تکان میداد. فشار آرام و گاه گاه دستهایم را روی نشیمن گاه تاب حس نمی کرد. با شوق داد زد بابا ببین میتونم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه