صبحی دوازده تا امضا از مدیرمان را گذاشتم کنار هم دو تایش شبیه هم نبود که از رویش کپی کنم . با این حال یک چک چهارمیلیون تومنی را امضا کردم و بانک هم نقدش کرد. بوی آش پیچیده توی شرکت، رفتم دیدم توی اتاق آخری کارپردازمان نشسته پشت میز و یک کوه سبزی آش را گذاشته جلویش و دارد پاک می کند. حیف که مامان همه حبوباتم را پاک کرده می فرستد.
همین الان حسابدارمان با یک لبخند کج روی لبش از جلویم رد شد یعنی که یا نیایش اسهال گرفته یا ستایش دل درد دارد و او باید زودتر برود. همین روزها منتظریم خانمش سومی را بیاورد و اگر پسر شد اسمش را بگذاریم همت.
این دومی هم با آن لبخند کج ظاهرا می خواهد برود مجلس ختم، چقدر خوب که همه اش سه هفته مدیرمان شرکت را سپرده دست من. نیم ساعت پیش مامان زنگ زد به موبایل گفتم سرم شلوغه بعد زنگ می زنم. قبل از اینکه قطع بشه شنیدم به پدرم می گفت مدیرشون همه کارهارو ریخته سر این بچه، دو دقیقه نمیشه باهاش حرف زد.
طفلک خبر نداشت پای اون یکی خط داشتم با دوستم در همدان حرف می زدم.
پ ن :
یک چیز خیلی کوچک و بی اهمیت دیگر اینکه به گمانم امروز باید روز تولدم باشد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه