وقتی مامان با حساسیت های بی موردش در مورد آدم ها و حرکات و رفتارشان اعصاب خودش را به هم میریزد و سردرد میگیرد من از اینکه سالهاست از هر راهی وارد شده ام نتوانسته ام این آدم را تشویق کنم بعضی عادت ها و حساسیت ها و نگرانی هایش را در مورد اطرافیانش تغییر دهد، آنقدر احساس عجز می کنم که دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار که البته اگر تاثیری در تغییر رویه اش داشته باشد حاضرم یک دستم را هم بدهم.
حالم بد است، دلم می خواهد دست پدر و مادرم را بگیرم و بروم یک جای دور، آنقدر دور که نه از عمه و عمو خبری باشد نه از خاله و دایی...
نشسته بودیم روی یکی از نیمکت های پارک ملت پشت به بیمارستان قلب ،مدت زیادی صدای ناله و گریه خفه کسی توی فضا بود انگار ، سرم را برگرداندم و آن بالا توی محوطه بیمارستان مردی زنی را تنگ در آغوش کشیده بود و زن گریه می کرد، ناله می کرد زجه می زد و مرد ناتوان بود در آرام کردنش . مدام فکر می کردم کی را از دست داده؟ پدر یا مادر؟
از صبح عصبانی و خسته هستم و هی اشک جمع می شود پشت پلک هایم و بغض می آید ته گلو، چرا چرا من انقدر ناتوان هستم در تغییر دادن ، در آرامش دادن، در عوض کردن شرایط . هی فکر می کنم به این عدد که روز به روز دارد بالاتر می رود و دست هایی که درد می گیرند و زانویی که آب میآورد و چروک هایی که بیشتر می شوند و من که هیچ کاری از دستم بر نمی آید.
...................................................................................................
ابتدای صفحه