از آینه هوا داشتم که پیکان سفید رنگ چسبانده به ماشین و چراغ می زند، کشیدم کنار ، سبقت که گرفت نگاهش کردم، انگشتانش را جمع کرد جلوی لبهایش و بوسه ای برایم فرستاد، مامان بغل دستم نشسته بود ، بوسه را دید. شاکی گفت: مرتیکه خجالت نمیکشه با اون پیکان قراضه اش ، حالا اگر مزدایی ماکسیمایی چیزی داشت یه حرفی!
...................................................................................................
ابتدای صفحه