همه به اتاق های خودشان خزیده اند و غیر از سلام اول صبح هیچ کلمه دیگری بین همکارها رد و بدل نشده است. حسابدار هم که یک ساعت پیش با قیافه فاتحانه ای از در آمد فهمید هوا خیلی پس است وگرنه بدش نمی آمد با جعبه ای شیرینی جشن بگیرد.
هر کس آنلاین می شود جمله می ترسم را می گوید. خودم هم ترسیده ام.دلم پیچ می زند.مثل وقتی آلو و گیلاس را با هم می خورم. یا مثل بعضی شبها که از ترس خوابم نمی برد و مدام سایه هایی را روی در و دیوار می بینم.
همه می خواهند بدانند بعد چه پیش می آید.. به خودم دلداری می دهم که به آن بدی که همه می گویند هم نیست.یکی از دوستانم هم می گوید فشارهای بین المللی نمی گذارد کاری کند. زیاد هم امیدوار نیستم.
دیروز عصر که برمی گشتم خانه جلوی یکی از حوزه های رای گیری دو تا موتور سوار با دو سرنشین ایستاده بودند.با شلوارهای سبز رنگ طرح ارتشی وپیراهن های مشکی روی شلوار وریش پر و چفیه دور گردن.مثل عقاب چشمشان دخترها و پسر ها را می پایید. زل زدم توی چشم یکیشان و او هم زل زد به روسری نیمه باز من. عرق کرده بودم ولی بی آنکه چشم از نگاهش بردارم سرم را بالا گرفتم و رد شدم. منتظر بودم حرفی بزند تا بگویم که هنوز چند ساعتی مانده تا زمانی که زنجیرت را باز کنند و بتوانی پاچه بگیری.
...................................................................................................
ابتدای صفحه