بچه گربه سفید کوچولویی را توی پارکینگ شرکت پیدا کرده اند.برایش پنیر گذاشتیم.تا شکمش سیر شد راه افتاد و همه شرکت را گشت و به همه سوراخ سمبه ها سر کشید.نوک برگ گلدان ها را کند و حالا هم زیر پای من با سیم آویزان کامپیوتر بازی می کند و گاهی هم به شلوارم چنگ می زند و می خواهد بالا بیاید.صورت خوشگلی دارد با چشمهای زرد شیطان.دلم می خواهد ببرمش خانه. نیم ساعت پیش که به مامان گفتم چنان جیغی زد که همه شرکت فهمیدند. گفتم که یک عالمه احساس قلمبه شده دارم و دلم می خواهد موجودی زنده باشد که برایش حرف بزنم و این احساس را خرجش کنم.نگرانم این احساس بماند و کپک بزند.اصلا دلم تعلق خاطر می خواهد.
گفت مگر آدم قحط است که دنبال سگ و گربه افتاده ای. تهدید هم کرد که پایش را توی خانه ای که گربه داشته باشد نمی گذارد.درک نمی کند که حرف زدن برای سگ و گربه حداقل احتیاج به سبک سنگین کردن و پنهان کردن ندارد.خیالت هم راحت است که یک دفعه زیر پایت خالی نمی شود. خجالت می کشم بگویم کم کم حرف زدن با مخاطب زنده برایم دارد سخت می شود از بس یا با در و دیوار و عروسک حرف زدم یا زل زدم به مونیتور و با آدم های پشت این شیشه حرف زدم.

پ ن : همین الان که این مطلب را پست کردم مادرش پیدا شد و رفت.بی وفا
...................................................................................................
ابتدای صفحه