از صبح این دومین باری است که به خانه زنگ می زنم.
به مامان می گویم بوی لوبیا پلو می آید. می گوید این هفته که آمدی برایت می پزم. دیروزش هم قول فسنجان را داده بود و روز قبلش سبزی پلو با ماهی. چند روز قبل اش هم قول دلمه و آش . من که دو ناهار و یک شام را بیشتر نمی توانم بمانم.
با خودم می گویم دلتنگیم به خاطر بوی لوبیا پلو است؟ من که خیلی شکمو نیستم.مامان می گوید هم لوبیای تازه داری هم گوشت. خودت بپز. حرفش را گوش میکنم.
گوشت را در می آورم و قابلمه را روی گاز می گذارم.شیشه رب را لایه ای از کپک پوشانده.یادم نمی آید بار آخر کی غذایی پختم که احتیاج به رب داشته. پیاز هم ندارم.
فکر تنها خوردن لوبیاپلو دلتنگیم را بیشتر می کند. گوشت بر می گردد به فریزر و شیشه رب هم شوت می شود در کیسه آشغال و قابلمه هم همان طور خالی می ماند روی گاز و دلتنگی من هم قلمبه می ماند همان جایی که بود.
...................................................................................................
ابتدای صفحه