مثل همیشه حدودای ساعت 11 زنگ می زنم خانه و حال و احوال می پرسم.یک ساعت بعدش که مامان دوباره زنگ می زند هنوز گوشی را برنداشته می دانم اتفاقی افتاده است.حسش می کنم. این روزها با این موج نگران کننده ای که در فضا وجود دارد حس کردن اتفاق های بد کار سختی نیست.
صدای گرفته اش را که می شنوم مغزم همه آدم های دوروبرم را مرور می کند و ته حلقم خشک می شود و رنگم می پرد و همه اینها در کسری از هزارم ثانیه رخ می دهد. تا اسم زن داییش را ببرد و بگوید که سرطان دیگر کار خودش را کرده و در قسمت ایزوله بستری شده و میزان گلبول های سفید خونش به پایین ترین حد رسیده آن وقت فشارم کمی بالا می آید آنقدر که بتوانم زبانم را که خشک شده ته گلویم چسبیده تکانی بدهم و کلمه ای بگویم.
طاقت گریه اش را ندارم. اشک من هم که سرازیر میشود مامان یادش می آید که زشت است که من آنجا گریه می کنم و حالا بقیه فکر می کنند چه اتفاقی افتاده و من این ور عصبانی می شوم که گریه کردن من به دیگران چه ربطی دارد.
صد بار این گوشی را برداشته ام و دوباره گذاشته ام .نمی دانم به آدمی که زنش پیش چشمانش در بستر مرگ افتاده و پول و علم و دانش و نذر و نیاز و گریه و زاری هم نمی توانند کاری انجام بدهند،چه بگویم.

پ ن : یادم رفته بود که پدر مادر ها هم گاهی دلتنگ می شوند.
...................................................................................................
ابتدای صفحه