ته ذهنم را می کاویدم که این مرد جوانی که از روبرو میآید و زل زده است به من را کجا دیده ام، همان موقعی که ته نگاه گره خورده در نگاه ام برق آشنایی دیدم یادم آمد 10 سال پیش پسر خاله ای داشتم که با یک سال تفاوت سنی رقیب، همبازی و دوست همه دوران کودکی و نوجوانی من بود.
این مرد 30 ساله با کت اسپرت و شلوار لی و شالگردن بلند با موهایی که آن موقع ها مشکی و مجعد بود و حالا کنار شقیقه ها به سفیدی میزد شاید همان آرش داستان های کودکی من باشد ، خواستم برگردم صدایش کنم و بگویم که همه آن اتفاق هایی که 10 سال پیش خط کشید روی کودکی و نوجوانی و فامیلی مان و ما دو تا هیچ نقشی در شکل گیری اش نداشتیم را فراموش کرده ام، فکر کردم بعد شاید بتوانیم گوشه ای فارغ از هیاهوی زندگی بنشینیم و از همه این سالها و آن چیزهایی که بر هردویمان گذشته است حرف بزنیم....
من این طرف میدان بودم و او حتما دیگر رسیده بود آن طرف میدان، برنگشتم پشت سرم را نگاه کنم، سوار ماشین که شدم مثل همه این سالها با خودم گفتم من پسرخاله ندارم ...

پ ن : زمان هم اگر به عقب برگردد آدم ها دیگر آن آدم های سابق نیستند، مثل تلاش برای گره زدن تارهای عنکبوت می ماند، بیهوده و بی نتیجه....
...................................................................................................
ابتدای صفحه