چند قدم جلوتر از من راه می رفتند، دست پدرش را گرفته بود، مانتو شلوار صورتی با مقنعه سفید و جثه اش نشان میداد شاید کلاس اول یا دوم دبستان باشد. کیف کوچولوی صورتی رنگش دست پدر بود.
گفت : بابا چرا برف نیومد؟
بابا : خوب هوا یک کم گرم بود به جای برف بارون اومد.
بچه : نه خیر دیشب خیلی سرد بود، اصلا میدونی هواشناسی هم گفت قراره برف بیاد، بعد هی بارون اومد، میدونی بابا فکر کنم خدا پاییزو زمستونو قاطی کرده، آره خدا قاطی کرده...
بعد انگار از این جمله اش خیلی خوشش آمد دست پدرش را ول کرد و چند قدمی ورجه ورجه کنان با آواز خواند خدا قاطی کرده .... خدا قاطی کرده ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه