صبحی که رفتم از سوپر دور میدان خرید کنم دیدم دبستان نزدیک خانه حوزه رای گیری است. از سربازی که با اسلحه دم در ایستاد بود پرسیدم تا چه ساعتی رای گیری انجام می شود. گفت نمی دانم.هیچ حسی در صورتش نبود....
نزدیک های 6 بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم شناسنامه و خودکار برداشتم و همانطور که آرایش می کردم آرزو کردم یکی گیر بدهد که مثلا حجابتان را رعایت کنین یا چرا جوراب پایتان نیست، آن وقت همانجا شناسنامه را پس میگیرم و می گویم من رای نمیدهم.
سرباز دم در عوض شده بود،برگه ها را گرفتم رفتم داخل یکی از کلاس ها بعد از سالها پشت میز و نیمکت چوبی لقی نشستم که همه جایش با خودکار خط خطی شده بود . جلوی در پیرمرد ریشویی نشسته بود با تسبیحی در دست و به همه می گفت احتیاجی به نوشتن کد نیست ، با اینکه مثلا سه تا فامیل نجفی در لیست کاندیداها بود که دو تایشان همنام بودند به گمانم.برگه ها را پر کردم و وقتی بلند شدم از کلاس خارج شوم با مرد جوانی رودر رو شدم، قد بلند، ریش پر مشکی ،پراهن روی شلوار با صندل های آخوندی و بیسیم در دست و ته نگاهش ، ته نگاهش .....
حسی مثل نفرت، مثل خودی و غیر خودی،مثل دشمن، مثل بیگانه، مثل ....
فکر کردم به بچه هایی که پشت همین میز و نیمکت ها مینشینند ،با هم بزرگ می شوند، ای ایران ای مرز پر گهر را می خوانند و سالها بعد روزی چشمشان که به هم می افتد ته نگاهشان حسی مثل ....
پ ن: نمی دانم دلتنگی ام از این رای دادن بی ذوق و زوری است یا تنهایی طولانی و سرد جمعه عصر
...................................................................................................
ابتدای صفحه