پنج شنبه کار تعمیرات و نقاشی خانه تمام شد. روی همه چیز را به قطر 2 سانتی متر خاک گرفته، زنگ می زنم به یکی از این موسسات نظافت قول می دهد دو نفر سر 8 دم خانه باشند. مامان وقتی ویرش میگیرد کاری را انجام دهد هیتلر هم نمی تواند مانع اش شود. جمعه 7 صبح اسکاچ میدهد دستم و می گوید تا آمدن کارگر ها لکه های رنگ را از روی تک تک سرامیک ها پاک کنم. یک ساعت تمام روی دو زانو چمباتمه زده چیزی توی مایه های کلاغ پر در سربازی . ساعت 8:30 هنوز از کارگرها خبری نیست، دیوار سمت راست را شروع کرده ام به تمیز کردن، نزدیک های 10 کارگرها از راه میرسند، فریبا و فاطمه ، از بالای نردبان می گویم من هم کوزت هستم، یک ربع طول میکشد تا لباس عوض کنند، یک ربع هم چانه میزنند با هم که از کجا کار را شروع کنند، ساعت 11 من لوسترها را پایین آورده ام، کف اتاق را تی کشیده ام، آنها هنوز مشغول تمیز کردن 4 تا پنجره هستند، من میروم و می آیم و آنها برای مامان درددل می کنند، یکی پدرش مریض است و 7 تا خواهر و برادر دارد، یکی دیگر هم شوهرش ناراحتی اعصاب دارد ، می گویند کارفرمایشان 30درصد دستمزدشان را برمیدارد و بیمه هم نیستند، مامان یادش رفته اینها برای چی آمده اند اصلا، خون پرولتاریایی اش به جوش آمده و نشسته تشویق شان می کند بروند بیمه شکایت کنند و حقشان را بگیرند، بعد از ناهار موقع چیدن وسایل مامان هی صدا می کند رکسی بیا این میزو ببر، رکسی بیا این مبلو ببر، رکسی اینو بزار اونجا ، می کشم اش کناری و میگویم ناسلامتی اینها کارگر هستند ها، می گوید آخه خیلی جوونن من روم نمیشه بهشون بگم، غرورشون جریحه دار میشه!

پ ن : وسط آن همه عملگی یکی اس ام اس زده که صبح جمعه و تا لنگ ظهر لالا دیگه، دم دستم بود کشته بودم اش.
الان تقریبا 98% کوفتگی هستم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه