یک ساعت است سرپا ایستاده ام. دست هایم خشک شده ، این پا و آن پا می کنم. می گوید انقدر وول نخور. این توده کامواها چرا تمام نمی شوند؟ مامان دارد سر می اندازد .زیر لب می شمارد بیست و دو، بیست و سه ... همان کاموا قرمزه است که من دوستش دارم. دستم را می گیرد و می کشد و می گوید یک دقیقه وول نخور. میل ها را باز می کند و میگیرد پشت شانه ام و زیر لب می گوید کم است. بعد دوباره شروع می کند سر انداختن، سی و هفت ، سی و هشت ... مامان کاموای آبی را گذاشته برای آرش. مامان آرش که بافتنی بلد نیست. در عوض شیرینی های خوشمزه می پزد. گوله کاموای آبی افتاده است کنار پایم. قلش می دهم . می رود می خورد به دیوار و رد کاموای آبی کشیده می شود از این سر اتاق تا آن سر.
...................................................................................................
ابتدای صفحه