شامپو میریزم و موهایم را آرام چنگ میزنم.... عصری خبر دادند که افتاده و لگنش شکسته... آن حسی که به مادر بزرگم داشتم نسبت به پدربزرگم ندارم که در تمام زندگی سه چیز برایش اهمیت داشته و هنوز هم دارد، خودش، شکمش و مغازه اش ......آب نیم گرم را باز می کنم و سرم را بالا می گیرم ، جریان آب از انتهای تارهای به هم چسبیده موها لیز می خورد روی پوست شیری تنم، قلقلکم می آید.......حتی برای مراسم خاکسپاری مادربزرگم نیامد.....روز سوم هم اصلاح کرد و مشکی اش را در آورد...... همین روزها میشود یک سال که هیچ کس برایم دلمه نپخته، می شود یک سال که صدایش در آن خانه نپیچیده......اشک هایم گم می شوند میان قطره های آب که سر میخوردند و می چرخند و می چرخند و از راه آب پایین می روند...... کف دستم را می گذارم روی بخار گرفته بر آینه و برمی دارم، چهره محوی را میبینم .......به ذهنم می آید که 85 سال زیاد هم هست و اگر فردا صبح خبر بدهند طاقت بیهوشی زیر عمل را نداشته.... انگار خیلی هم ناراحت نمی شوم... ته دلم را می کاوم .... نه خیلی هم بد نیست......چشم هایم را میبندم تا چهره محو میان آینه را نبینم، آب را با فشار باز می کنم روی سرم .از خودم می ترسم....
...................................................................................................
ابتدای صفحه