بار اول یکی دوماه قبل درست همان زمانی که پایم را از نانوایی نزدیک خانه بیرون گذاشتم دیدم اش که از عرض کوچه رد می شد. تا من ذهنم را بکاوم و شکم برطرف شود که آیا خودش است یا نه و تا به خودم بیایم و دستم از داغی نان تازه بسوزد و طبق معمول روسری ام بیافتد و تصمیم بگیرم بین دنبال کردن یک خاطره و درست کردن روسری و نگه داشتن نان داغ و در آوردن کلید از توی کیف کدام را اول باید انجام بدهم او خیلی دور شده بود.
بار دوم هفته پیش وقتی برای نقد کردن چک پول توی بانک سر خیابان ایستاده بودم و این پا و اون پا می کردم دیدم اش از عرض خیابان رد شد. دیرم شده بود. این بار هم فرصتی پیش نیامد.
بار سوم همین امروز صبح دیدم اش . آن طرف خیابان به موازات من چند متر جلوتر با گام های مردانه و بلند راه می رفت.همان لحظه ای که تصمیم گرفتم دنبالش چند قدمی بدوم و صدایش کنم یادم آمد که نام فامیلش یادم نیست. تجسم کردم که صدایش کرده ام و او برگشته است و من نفس نفس زنان و من من کنان می گویم که مرا یادتان نمی آید؟ سال 80 با هم یکجا کار می کردیم. یعنی من کار می کردم و شما کارآموز بودی؟ بعد رفتی سربازی؟به خاطر داری که می نشستیم و کلی از سیاست و تاریخ و هنر و کامپیوتر که این آخری بیشتر مورد علاقه شما بود،حرف می زدیم؟
منصرف شدم. سر خیابان او به سمت چپ پیچید و من به سمت راست.
خاطره ها هم تاریخ مصرف دارند. از زمانشان که بگذرد رنگ و بویشان عوض می شود.


...................................................................................................
ابتدای صفحه