گفت استاد مدیتیشن اش توصیه کرده که یک کاغذ بردارید و هر چه در دلتان هست و ناراحتتان می کند بنویسید و بعد هم کاغذ را پاره کنید و دور بیاندازید. من هم از صبح با همین نیت یک دسته کاغذ سفید جلویم گذاشته ام. گمان می کردم آنچه در دلم هست و این روزها اینقدر کسل و بی حوصله و دلتنگم کرده خیلی بیشتر از یک صفحه خواهد شد.
خیلی چیزها به ذهنم می رسد که ممکن است باعت ناراحتیم شده باشند ولی اشکال اینجاست که تا می آیم روی کاغذ منتقلشان کنم دلایلی برای بی جهت بودن ناراحتیم از آن موضوع به ذهنم می آید و متقاعد می شوم که دلخوریم بیخودی بوده است. خوبی اش به این است که خودم را راحت می توانم متقاعد کنم.
یک سری از مسایل را هم نمی خواهم روی کاغذ بیاورم. می دانم که وجود دارند و عذابم می دهند ولی روی کاغذ آوردنشان مثل اعتراف به گناه می ماند و من ترجیح می دهم خودم را کوچه علی چپ بزنم و سرم را مثل آن کبکه زیر برف کنم.
می دانم که زندگی بالا و پایین فراوان دارد ولی به گمانم سوخت قطار زندگی من مدتی است رو به اتمام است و فعلا دارد هلک هلک کنان با حداقل سرعت مستقیم پیش می رود.

پ ن : الان که ساعت از 2 گذشت ششمین کاغذ خط خطی شده را دور انداختم و هیچی به ذهنم نیامد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه