براي نوشي
شب اولي که شوهرش بچه ها را با حکم دادگاه برد هيچ وقت يادم نمي ورد.اولي ۶ سالش بود و دومي ۴ سال.تمام شب با چشم هاي باز روي کاناپه نشست و زل زد به ديوار روبرو.صبح مثل مسخ شده ها از خانه بيرون رفت.مي گفت خانه بمانم ديوانه مي شود.
شب دوم تا صبح از اين اتاق به آن اتاق راه رفت و با خودش و در و ديوار و عروسک هاي بچه ها حرف زد. مي گفت صدايشان را مي شنود .
صبح با لب هاي ترک خورده و چشم هاي گود افتاده مجبورش کرديم يک ليوان شير بخورد. ياد دختر بزرگش افتاد و همه را بالا آورد.روز سوم آنقدر گريه کرد و هوار کشيد که يکي راضي شد زنگ بزند حال بچه ها را بپرسد.هر دو از شهر بازي آمده بودند.سرحال و شاد تعريف کردند که خيلي بهشان خوش گذشته است. آن شب را تا خود صبح گريه کرد.
يک هفته که گذشت مامان راضيش کرد موقتا وسايل بچه ها را جمع کند. همه عروسک ها و اسباب بازي ها و لباس ها و عکس ها را جمع کرديم و توي کمد گذاشتيم و درش را قفل کرديم.گفتيم اين جوري مدام ياد بچه ها نمي افتد.يک شب ديدمش . توي اتاق خالي بچه ها نشسته بود و عروسک کثيف و بدون کله بچه کوچکش را بغل کرده بود و ناز مي کرد و برايش شعر مي خواند.

پ ن : هفته سوم پدرشان از دست بچه ها عاصي شد و هر دو را پس فرستاد و هنوز هم که هنوز است بعد از گذشت ۱۰ سال سراغشان را نگرفته است.
...................................................................................................
ابتدای صفحه