ساعت 3 صبح روز جمعه
بی خوابی به سرم زده بود وبگردی می کردم .مسنجر هم روشن بود و مثل همیشه هیچ کس آنلاین نبود. پدرم در اتاق را باز کرد و نگاهی متعجب به من انداخت که این ساعت باید طبق عادت آسمان هفتم را خواب می دیدم. نزدیک تر آمد و پرسید چت می کنی؟ گفتم این موقع شب و چت؟ الان همه لالا هستند. نگاهی شکاک به من انداخت و گفت: گفتم شاید منتظر کسی هستی که تا این موقع بیدار مانده ای! با خنده انکار کردم و پدرم هم دستش را گذاشت روی موهایم و به شوخی گفت بچه تکان بخوری من می فهمم چه خبر است . همان موقع اسپیکر صدای دینگی کرد و یک پنجره ظاهر شد با پیغام دلم برایت تنگ شده کجایی؟ بوسسسسسسسسس ...................................................................................................
|
باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |