تمامی تلاشم برای دوست شدن با این کلاغ پاگنده ای که روی نرده های تراس می نشیند و با آن چشم های وحشیش زل می زند به من بی نتیجه مانده است. برایش پنیر کاله گذاشتم نگاهش هم نکرد.پنیر دو روز همانجا ماند و خشک شد. دیروز جلوی سوپر گوشت محل دیدمش که کله اش را با غرور بالا گرفته بود و قدم می زد.بعد هم تکه گوشتی را که برایش پرت کردند به نوک گرفت و پر زد و رفت. فهمیدم که پنیر به اندازه گوشت اغواکننده نیست. نمی دانم حالا بین این همه کلاغ توی کوچه من چه طور تشخیص می دهم که این همان کلاغ خودم است.
بی خیال دوستی با کلاغ شدم.رفتم سراغ همان یاکریم هایی که صبح هاپشت پنجره آشپزخانه می نشینند و در جواب حرفهایی که برایشان می زنم مرتب برایم هوهو می کنند.
...................................................................................................
ابتدای صفحه