امروز درست یک سال و شش ماه از روزی که با یک چمدان کوچک برای زندگی به تهران آمدم می گذرد.
حالا اگر بخواهم برگردم باید یک کامیون وسیله بار بزنم.
دیگر مثل سابق دلتنگ خانه نمی شوم.
اما هنوز شبها که سایه ها روی دیوار جان می گیرند دلم برای آدم هایی که آنجا جا گذاشته ام تنگ می شود.
گاهی میان چندین حس مختلف گیج می مانم. آنقدر گیج می زنم که حتی قادر نیستم حس هایم را بیان کنم.
هم از این زندگی مجردی لذت می برم هم تنهایی آزارم می دهد. هم دلم می خواهد کسی را دوست بدارم و دوست داشته شوم هم از دوست داشتن و دوست داشته شدن می ترسم. هم برای آدمها دلتنگ میشوم هم بودن در کنارشان خسته ام می کند.
پایم که به آن خانه می رسد دلم برای این خانه و سکوت و تنهایی و یاکریم ها و کلاغ هایش تنگ می شود. وقتی می خواهم برگردم دلم برای آن خانه و آدم هایش تنگ می شود.اینجا که هستم از تنهایی با خودم و در دیوار حرف می زنم آنجا که میرسم سکوت می آید و جا خوش می کند.
گاهی به این فکر میکنم که در مقابل استقلال فکری و اجتماعی که این زندگی برایم فراهم آورده است چه چیزهایی را از دست داده ام.
عزیز (رضا کیانیان ) در فیلم ماهی ها عاشق می شوند جایی گفت :" از دور هم نشستن و غذا خوردن لذت می برم، نه به خاطر خود غذا چون غذا همیشه هست بلکه به خاطر دور هم بودن با آدم هایی که بعد از مدتی ممکن است دیگر نباشند .
این نبودن آدم هاست که کابوس خوابهایم می شود.
...................................................................................................
ابتدای صفحه