ناهار نمی خورد و هر روز منتظر من می ماند تا با هم غذا بخوریم.
اسمش را گذاشته ام شاهار،چون نه ناهار است نه شام.
اگر به اختیار من باشد ترجیح می دهم بقیه روز را روی کاناپه دراز بکشم و کتاب بخوانم و فیلم ببینم و چرت بزنم و آخر شب هم پای کامپیوتر کمی وبگردی کنم.
اما مامان برنامه پیاده روی هر روزش را دارد و من هم بهتر است همراهیش کنم.
بدم نمی آید کمی مغازه ها را دید بزنم اما آنقدر تند راه می رود که گاهی باید دو سه قدم دنبالش بدوم.
بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی دم در خانه نا ندارم کلیدم را دربیاورم.پاهایم گزگز می کنند.
با این حال مامان معتقد است سرپایینی بدن زیاد عرق نمی کند و می گوید از فردا سربالایی می رویم.
فکرش هم حالم را بد می کند.دلم دوش آب گرم می خواهد و اتاق تاریک و ملحفه خنک.

پ ن :
1- به علت سرما خوردگی شدید برنامه پیاده روی دو روزی است کنسل شده است. اولین بار است که از سرماخوردگی لذت می برم.
2- در نمایشگاه کتاب ابطحی و معین رادیدیم.اولی خیلی گنده تر از آن چیزی بود که فکر می کردم و دومی با آن چهار بادیگارد هیکلی خیلی ریزه نشان می داد. حالا مطمئن هستم که حداقل به معین رای نمی دهم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه