کلید می اندازم و در را باز می کنم.خانه نیمه تاریک است. از آن بویی که همیشه وقتی خانه خالی است و درش را باز می کنم یکباره توی صورتم می زند خبری نیست.اگر این را به مامان بگویم می گوید تو هم با این بوهایی که حس می کنی !
از حمام صدای شرشر آب می آید.در می زنم و بلند سلام می کنم.از همان پشت در می گوید خوب شد آمدی.منتظر ماندم با هم ناهار بخوریم. نگاهی به ساعتم می اندازم.نزدیک 7 است.مطمئنا این دیگر ناهار نیست.باید اسمش را شام بگذاریم.
یادم می افتد که یکی دو ساعت قبلترش با بچه ها پیتزا خورده ام و بعدش هم یک ظرف ژله و خامه ، فرضا که شریکی بوده باشد ولی معده ام دیگر حتی یک لقمه را هم نمی تواند تحمل کند. لباس هایم را در می آورم و حوله را برمی دارم.در را که باز می کند و بیرون می آید من توی حمام می خزم و و می گویم تا خودش را خشک کند و لباس بپوشد من هم دوشی میگیرم.
یک ربع بعدش هر دو با موهای خیس سر میز نشسته ایم .تکه های کوچک سرخ شده مرغ با سیب زمینی آب پز و ذرت و سالاد فراوان . کمی غذا می کشم.می پرسد : همین؟
زیاد میل ندارم.
به خاطر این است که از صبح توی آن شرکت هیچی نمی خوری. فردا برایت یک لقمه درست می کنم با خودت ببر.
معده ام ثابت کرد بیشتر از اینها می توانم رویش حساب باز کنم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه