همان پیراهن کوتاه سفید با گلهای ریز خاکستری تنش بود.خودش را روی مبل انداخت و دامنش بالاتر رفت و پاهای تپل سفیدش بیشتر معلوم شد. گفت بیا رژیم بگیریم. گفتم باشد فقط رژیمش کمونیستی نباشد.
بعد دوباره سرم را روی زمین گذاشتم و پاهایم را روی مبل.این جوری آن همه خونی که هشت ساعت متوالی درون ساق پایم مانده بود بر می گشت پایین و شاید این سردرد لعنتی را آرام می کرد. گفت نه جدی باش.
کاغذی را که دستش بود باز کرد و بالای سرم گرفت. چپکی خواندن چشمهایم را اذیت می کرد .گفتم بخوان گوش میدهم.خودش هم حوصله خواندن نداشت. رگبار که گرفت پنجره را باز کردم . ایستادیم و بینی هایمان را چسباندیم به توری و بوی خاک نمناک و برگ های خیس شده درخت مو همسایه بغلی را فرو دادیم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه