با دختر همسایه پشت پنجره ایستاده بودیم و صحبت می کردیم. کتلت می پخت.
از 3 طبقه پایین تر صدای جر و بحث آرامی می آمد که رفته رفته بلند می شد. توجهمان جلب شد. سکوت کردیم تا بفهمیم چه خبر است. صدای جیغ که در آپارتمان پیچید و پشت سرش داد و فریاد مامان هم به جمعمان اضافه شد.
سر اینکه آقا دیر خانه آمده بود دعوا می کردند.ساعت 8 بود. خانم همسایه با فریاد می گفت که از صبح توله ات را نگه داشته ام و تو کدام گوری بودی و خسته شده ام . منظورش از توله دختر دو ساله خوشگلی است که موهای سیاه لخت دارد و وقتی می خندد روی لپهایش چال می افتد. آقای همسایه کم کم آرامشش را از دست داد و صدای دادهایش به فریادهای خانم اضافه شد.هر دو کلنگ برداشته بودند و قبرستان کهنه می شکافتند. آخر هم صدای کوبیده شدن در آمد و سکوت دوباره آپارتمان را فرا گرفت.
خانم همسایه را تصور کردم که نشسته است و گریه می کند و بعد هم تلفن را بر میدارد و گلایه زندگی اش را به مادر یا خواهرش
می کند.هق هق می زند،فحش می دهد و مردها را لعنت می کند.
آقای همسایه هم یکی دو ساعتی توی خیابان چرخ می زند و سیگار می کشد و شاید سراغ دوست قدیمی برود و کمی درددل کند و سبک شود. یکی دو روز بعد هم آشتی می کنند و یادشان می رود.
ما هم فرض می کنیم چیزی نشنیده ایم .بعدا که همدیگر را توی راهرو دیدیم مثل همیشه سلام و احوال پرسی می کنیم و به روی خودمان نمی آوریم.
فقط نمی دانم آن دختر کوچولوی مو سیاه هم همه چیز را به این راحتی فراموش می کند؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه