زمانی بیشتر دوستان هم را می شناختیم.با وجود 5 سال تفاوت سنی برنامه های مشترک زیادی داشتیم.جمعه ها کوه ،هفته ای یکبار شام و گاهی سینما ، دور هم جمع شدن های ماهانه و در کنار همه اینها گپ های شبانه که گاهی تا 3و4 صبح ادامه پیدا می کرد. فقط استخر را نمی توانستیم با هم برویم.
حالا ارتباطمان خلاصه می شود در تماس های تلفنی کوتاه و دیدارهایی که فرصت صحبت های دل سیر را نمی دهد.
خیلی وقت است جای کبودی مشت هایش را روی بازوهایم ندیده ام.برنامه آب پاشی شبها هم خیلی وقت است فراموش شده. جای ساعت هایی که با گاز گرفتن روی دستش درست می کردم هم خیلی وقت است خوب شده .
هر کدام دوستان جدیدی داریم که دیگر مشترک نیستند. من، محمد و سیامک و عرفان و رضا و نیما و بقیه دوستانش را نمی شناسم.او هم یاسمن و نیلوفر و فرناز و پرنیان و دوستان مرا.
چند روزی هم که می آید و پیش من می ماند گاهی بین رفت و آمدها همدیگر را می بینیم. روزها من سر کار هستم.عصرها او بیرون است و شبها هم که دیر وقت برمی گردد من خواب هستم.
زندگی خیلی غریب است. خیلی غریب ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه