5-6 ماهه بود که برای اولین بار دیدم اش.سرش پوشیده از کرکهای نرم و روشن بود با پوستی به سفیدی و لطیفی پنبه و چشمان گرد و همیشه متعجب. همه می گفتند کپی نوزادی خودم است.بزرگتر که شد کرک های نرم جایش را به موهای فرفری و قهوه ای داد و چشم هایش برق شیطنت گرفت و شباهتش به من کمتر شد.اسمش را گذاشتم ببعی.
به حرف زدن که افتاد پدر سوخته را یادش دادم. هر بار که با آن لهجه کودکانه پدرشخته می گفت برایش ضعف می کردم.به همه هم می گفت سُسی یادم داده است. گفتند حرف بد بزنی فلفل دهانت می ریزیم.حالا التماسش هم که کنی پدر سوخته نمی گوید. گاهی که وعده خرید بستنی می دهم می آید و روی پاهایم می نشیند و لبهایش را نزدیک گوشم می کند و آرام می گوید پدر سوخته و بعد با قیافه خیلی جدی می گوید سُسی حرف بد زدی؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه