هر چه می کنم نمی توانم درست وبه موقع حرف زدن را یاد بگیرم. تازگی ها مدام فکر می کنم که این حرفی که زدم جایش اینجا نبود. یادم هست سعدی یک چیزهایی در مورد اینکه سخن که از دهان بیرون می آید مثل تیری است که از کمان خارج می شود و دیگر به کمان برنمی گردد و اینها گفته است.

من واقعا عوضی هستم. این را خودم هم می دانم. بیشتر حرف های خصوصی ام را به جای آنکه به آدم ها بگویم به در و دیوار می گویم. خوبی اش به این است که در و دیوار دیگر چشم ندارند که آدم ازشان خجالت بکشد.

دیروز که هنوز این فکر که پنج شنبه راه بیوفتم بروم خانه هنوز کاملا در ذهنم شکل نگرفته بود مامان زنگ زد و همان اول کاری گفت نکند بزند به سرت و تنهایی راه بیوفتی توی این جاده هااا !
این هااا ی آخرش را درست عین سحر ناز گفت!

پریشب می خواستم خودم را بکشم. هیچ راهی به ذهنم نرسید. پنجره را تا صبح باز گذاشتم.بلکه یخ بزنم.
یخ نزدم،سرماخوردم.
خیلی بد است که آدم سرماخورده باشد و هیچ کس نباشد لوسش کند.

مامانم دلش نوه می خواهد. کسی بچه نوزاد سراغ ندارد که پدر و مادرش دوستش نداشته باشند. می خواهم بدهم جای نوه اش بزرگش کند.
دارم دور جدیدی از روابط با آدم ها را تجربه می کنم.
می دانی تنها بدی تنهایی چیست ؟ اینکه بدجوری بهش عادت می کنی.

همچنان بلیط کنسرت شجریانم آرزوست .

یک سوال:
چرا من این خزعبلات را اینجا می نویسم؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه