بیست و پنجم آبان ماه ۱۳۸۴ خیلی خسته ام
دلم می خواهد بخوابم و بیدار که شدم بفهمم همه چیز را خواب دیده ام. تنهایی تا بیمه خیابان خاقانی رفتن ( که اصلا نمی دانستم کجا هست ) و بعد هم تعمیر گاه رفتن و شنیدن حرف های آقاهه در مورد خوردن شاسی و سینی و کج شدن رادیاتور و هزار تا کوفت دیگر که من اصلا نمی دانستم اینها چی هستند و فقط عین بز سرتکان دادم به یک طرف حرف های همکاران و دوستانم که می گویند به تعمیرکار جماعت نمی شود اطمینان کرد و مرتب باید یک آدم وارد بالای سرش باشد و مانده ام که این آدم وارد را از کجا پیدا کنم هم به یک طرف ، استرسی که با هر بار زنگ زدن مامان تحمل می کنم و هر بار که گوشی را برمیدارم منتظرم بپرسد که جریان تصادف چی بوده هم به یک طرف... بدتر از همه اینکه همه اینها را که توی دلت مانده و دارد خفه ات می کند برای یک نفر بگویی و انتظار داشته باشی که کمی آرامت کند و نه تنها آرامت نکند بلکه حرفی بزند که هوار بشود سر همه آن استرس ها و نگرانی ها و دلمردگی ها . واقعا مرسی... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |