آن تابستانی که تازه آمده بودم تهران با دوستی که الان آن سر دنیاست و نمیدانم آن روز را یادش می آید قرار گذاشته بودم . برای فرار از گرمای هوا پیشنهاد داد سری به کتاب فروشی پنجره بزنیم که اتفاقا سر راهمان قرار داشت. من اسمش را میگذارم یک کشف بزرگ. حتی اگر به نظر خیلیها چندان مهم و بزرگ نباشد.
از آن روز تا به حال هر زمان که خیلی خسته و به هم ریخته و گیج می شوم سر راه خانه که از قضا همان دور و بر است یکی دو ساعتی را طبقه بالا روی یکی از صندلی های آن میز گرد و کوچک می نشینم و به بحث های گاه و بیگاه آقای مسنی که همیشه آنجا هست با دیگران گوش می دهم و کتاب ها را ورق می زنم، چند صفحه ای از هر کدام را می خوانم، به موسیقی که بیشترین عامل آرامش فضای آنجاست گوش می دهم و آرزو می کنم که زمان همینطور آرام بگذرد.
تنهای بدی اش این است که بعدش بیش از پیش می فهمم که دانشم در زمینه ادبیات و کتاب بسیار بسیار اندک و در زمینه موسیقی در حد اپسیلون است.

پ ن :
1- چند روز پیش که به پیشنهاد عطا سراغ کتاب خرده جنایت های زناشویی را از همان آقای مسن گرفتم حواسش پرت بود و گفت این کتاب های زناشویی مناشوویی را باید از طبقه پایین بخواهید!
2- شهر کتاب نیاوران و آرین خیلی بزرگتر و کاملتر هستند ولی آن آرامش پنجره را ندارند.
3- هیچ وقت فکر نمی کردم بتوانم در عین اینکه خیلی غمگین و خیلی دلتنگ و خیلی عصبی و خیلی به هم ریخته هستم خود را خیلی شاد و خیلی ریلکس و خیلی روبه راه نشان بدهم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه