آستانه حساسيتم بالا رفته.انقدر كه حتي همين هم صحبتي يكي دو ساعته
شبانه را با عمويم هم نمي توانم تحمل كنم.
امروز موقع برگشتن به خانه نزديك بود تصادف كنم.نمي دانم يكدفعه
از كجا پيدايش شد و در چند سانتي متري من ترمز كرد.نترسيدم‏‏.فقط بعدش توي
راه كلي فكر كردم كه اگر زماني اتفاقي برايم بيوفتد بايد چه كسي
را اول خبر كنم.يا اگر بيهوش شده باشم چه طور خانواده ام را پيدا
مي كنند.شايد از روي شماره هاي گوشي يا...مسخره است .مازوخيست شده ام.
مدام فكرهاي منفي مي كنم.هر راهي را براي اندكي مثبت انديشيدن امتحان
مي كنم فقط براي چند لحظه كوتاه جواب مي دهد و باز برمي گردم سر جاي اولم
فكر آمدن عيد حالم را بدتر مي كند.
خوب است كه آدم به همه چيز زود عادت مي كند.حالا خيلي زود هم كه نه
گاهي چند روزي طول مي كشد و گاهي چند ماه يا شايد چند سال.البته بسته
به موضوعش دارد.من در اين مدت نسبتا كوتاه به رفتار تو عادت كرده ام اما در اين يك سال و يك ماه به دوري و تنهايي عادت نكرده ام.
...................................................................................................
ابتدای صفحه